اگر نمیتوانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی
بوته ای در دامنه باش
ولی بهترین بوته ای باش که در دامنه میروید
اگر نمیتوانی درخت باشی ?بوته باش
اگر نمیتوانی بوته باشی?علف کوچکی باش
و چشم انداز شاهراهی را شادمانه تر کن
همه مارا که ناخدا نمیکنند?ملوان هم میتوان بود
(در این دنیا برای همه ما کاری است
کارهای بزرگ و کمی کوچک)
و آنچه که وظیفه ماست چندان دور از دسترس نیست
یکی بود یکی نبود...
یک ماه پیشونی بود که خوب دختری بود
.یک نامادری داشت که کلاً ناجور بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود
.دائماً ماه پیشونی را به کار میگرفت و بعدش می انداخت
توی تنور.مرض داشت.یک روز نماینده پادشاه آمد دم در خانه شان و گفت برای
پسر پادشاه دختر خوب دارند؟نامادری دختر زشت و بی هنرش را نشان
داد.نماینده گفت:نه بابا این چیه؟! پادشاه یک دختر همه چیز تمام میخواهد
که هم خوشگل باشد هم صاحب کمالات و هم کلی هنرمند و امروزی.نامادری
گفت:همینه که هست.دیگر دختر نداریم. ماه پیشونی که توی تنور نشسته بود این
صحنه ناجوانمردانه را دید ویهو تصمیم گرفت که بلند بشود وبر این ظلم و ستم
چندین صد ساله را بشورد و جنبشی بکند.چفت در را به سختی باز کرد وبه
نماینده پادشاه گفت من اینجا هستم
آسمان باراه شیری مال تو
تکه ای ازیک ستاره سهم منشهرمن باخاطراتش مال تو
غربت وکوچ دوباره سهم من
عشق باتندیس مینا مال تو
فصلی ازیک یادواره سهم من
مثنوی هاوغزل ها مال تو
قطعه های پاره پاره سهم من
شعرمن باحس خوبش مال تو
مصرعی ازچارپاره سهم من
حافظ ودیوان حافظ مال تو
نازنین،یک استخاره سهم من
وقتی که خوابی نیمه شب تورانگاه می کنم
زیبایی ات راباخدا گاه اشتباه می کنم
ازشرم سرانگشت من پیشانیت ترمی شود
بوی تنت می پیچدو دنیامعطرمی شود
گیسوت تابی می خورد،می لغزدازبازوی تو
ازشانه جاری می شودچون آبشاری موی تو
چون نسترن دربسترم می گسترانی بوی خود
من رانوازش می کنی برمهربان زانوی خود
ای آفتاب،ای آفتاب امشب بمیرودرنیا
ای شب، بیامردانه تاروزقیامت سرنیا
آسیمه می خیزم زخواب،تونیستی امادگر
ای عشق من بی من کجا؟تنهانرو من راببر
من بی تومی میرم نرو،من بی تومی میرم بمان
بامن بمان زین پس دگر،هرچه می گویی همان
درخواب آخرعشق من،دربرگ گل پیچیدمت
می خوابم ای زیباترین،درخواب شاید دیدمت
حالا که خوابیدی گلم، تورانگاه می کنم
درعشق تومی میرم وباتوگناه می کنم
تقدیم به آستان مقدس اون عاشقایی که جدایی نصیبشون شده
شبی باشعرهایم گریه کردم
دوباره ازتو بادل شکوه کردم
زدم چنگی میان پرده هایم
پریدم ازحصارنرده هایم
دویدم تابیابم تکیه گاهی
بریزم اشک گرمی روی آهی
نگاهم سردبودوغصه می خورد
مراباخودبه جای دورمی برد
دوباره آسمان بیدادمی کرد
دوباره شعرمن فریادمی کرد
من امامی دویدم تابگیرم
مگرمی شد که آن شب من نگریم
نسیمی،کاغذی راجابجاکرد
توگویی خش خشش من راصداکرد
دویدم ازپی کاغذ،دویدم
گرفتم کاغذوجایی خزیدم
نشستم تای آن رابازکردم
غم هجرتوراآوازکردم
میان کاغذازچیزی که خواندم
تنم لرزیدواشکی هم فشاندم
خدامی دانداما من چه دیدم
عذابی بدترازآتش کشیدم
نوشته بود معشوقی به عاشق:
برو،من ازتوآخردل بریدم
بچه بودم فکرمی کردم خدا هم شکل ماست
مثل من،تو،ما،همه،اونیزموجودی دوپاست
درخیال کوچک خودفکرمی کردم خدا
پیرمردی مهربانست وبه دستش یک عصاست
یک کت وشلوارمی پوشدبه رنگ قهوه ای
حال وروزجیب هایش هم همیشه روبه راست
مثل آقاجان به چشمش عینکی داردبزرگ
باکلاه وساعتی کهنه که زنجیرش طلاست
فکرمی کردم که پیپش رامرتب می کند
سرفه های اودلیل رعدوبرق ابرهاست
گاه گاهی نسخه می پیچد،طبابت می کند
مادرم می گفت اوهردردمندی رادواست
فکرمی کردم که شب هاروی یک تخت بزرگ
مثل آدم هاومن درخواب های خوش رهاست
چندسالی که گذشت ازعمرمن فهمیده ام
اوحسابش ازتمام عالم وآدم جداست
مهربان ترازپدر،مادر،شما،آقابزرگ
اوشبیه هیچ فردی نیست،نه،چون اوخداست
ازمن بگیرجانم را بیا،به خدابرای تو
نگاه کن دل مراچگونه شدسرای تو
حالت چشم های تو جادوی قلب خسته ام
طلسم پلک های تو،شکسته درنمای تو
انارخورده ام،ببین،به دانه دانه اش قسم
لبان قرمزتورا،چه خلقتی ،خدای تو
درامتحان ماندنت قبول می شوم گلم
که آفرین به ماندنت،صدآفرین وفای تو
درانتظارسجده ام ،به محضرنگاه تو
که بخشش گناه من،مانده فقط دعای تو
به دادگاه چشم تو،پرونده ی سیاه من
فقط شنیده می شود صدای ادعای تو
تمام ترس من فقط،جواب آخرتوبود
سکوت توبرای من،نشانه ی رضای تو
حسین،عاشقی،ولی چه زودخام می شوی
که دوست دشمن می شود،به پای ماجرای تو
وقتی که دلم برای چشمت تنگ است
بین من وتوهزاران فرسنگ است
تنها شده ام که دوستت می دارم
چون آینه ای درآشتی باسنگ است
ای عشق زلیخایی من ،خوب غزل
معشوقه ی یوسف دلم در جنگ است
یک بوسه بزن به قاب تنهایی من
تاحس نکنی رنگ لبت کمرنگ است
حسین،کابوس دلم مصرع توست
رویای تمام بیت ها دلتنگ است
با دلی آکنده از غربت در دنیای تو
کاش بگذاری بمیرم لحظه ای درپای تو
دست گرمت رابه دستم می دهی تایک قدم
گام برداریم درصحرای بی گرمای تو
کاش بودی یک شبی تاسرنهم برشانه ات
غرق د رعطرتن تو در شب یلدای تو
من فقط باچشم هایت شعرمی گویم،گلم
گر نباشد ذوقی از حافظ در نیمای تو
یوسف گم گشته بازآید به کنعانت ولی
از دل سخت یهودا تا زلیخاهای تو
ناامیدی ازقضای عالم خاکی ،حسین
به امید یک گشایش دردل تنهای تو
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد!
باور کن
تقصیر من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم .
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |