سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

نزدیک میشم وقتی حواست نیست

اونقد که مرزی جز لباست نیست!

 

از پشتِ سر چشماتو میگیرم

بگو کی ام؟ وگرنه می میرم...

 

نزدیک میشم وقتی حواست نیست

اونقد که مرزی جز لباست نیست

 

از پشت سر چشماتو میگیرم

بگو کی ام که برگشتم !؟

بگو ! وگرنه می میرم

 

منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی

شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی

35.jpg

 

منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست

اون که با تموم دلتنگیش تولد ِ تو دعوت نیست! 

 

شاید از صورت ِخستم...از این لحن ِ غم آلودم

بفهمی من کی ام امشب! کجای زندگیت بودم!

 

نمیخواستم بدونی تو چرا به گریه افتادم...

اگر اصرار میکردم تو رو از دست میدادم ! . . .

 

منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی

شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی !!

 

منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست!

که با تمام ِ دلتنگیش! تولد ِ تو دعوت نیست!


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:31 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

چشمانت را آهسته ببند

جای دوری نخواهیم رفت

همین جا, مقصد ماست :

مردمانی نفرت انگیز با افکاری کرخت

اینجا بغیر از کثافت و کثافت همه چیز عیان است.

صلح, دموکراسی, عدالت و کلمات گلوگیر دیگر حاضرند

و با زنجیر هایی از جنس امید افکار را به سلطه گرفته اند.

ساعتی هست که به کاغذ خیره مانده ام.

تا کی نوشت و نوشت

تا کی ر ی د ن خدا را تحسین نمود

تا کی جهالت را قدیس شمرد!

اینجا همه از جنس خدایند

اینجا همه بوی گه می دهند.

اما دوست دارم بنویسم که :

نمی دانم از کدامین دریچه بیگانه را راه دهم

درست همین فردا با تابش اولین روشنایی خورشید مادر قحبه بالا خواهم آورد.

فردا دوباره کنار آدمیزاد سیگار خواهم کشید

فردا دوباره نگاه های هرزه شما را رد خواهم زد.

خاک را خواهم بوسید و گور خود را در فکرها خواهم کند.

فردا هارمونی مازوخیست ها از نو نوشته خواهد شد

فردا آسمان آبی و مزارع سبز خواهد بود

منجی بشریت خواهد آمد.

آری مرگ تنها جانی معصوم آخرین طرح ها را خواهد کشید

فردا مرگ خداوندگان را غسل خواهد داد

امشب همه چکاوک ها, همه دلفین ها, همه و همه عو عو خواهند کرد


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:30 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

دل تنگم!

دل تنگِ خیلی چیزها

دل تنگ این همه دل تنگی ها

چیزهایی که بر من گذشت و هرگز باز نخواهد گشت!

دل تنگم

دل تنگ نیمه شبهای دل تنگی

دل تنگ این همه نبودن ها

دل تنگ این همه دل تنگی ها

دل تنگ عهدهایی که کسی آنها را نبست

دل تنگ تمام چیزهایی که میشد باشد و نیست

 و تمام هست هایی که نیست!

حتی آنان که دلشان برایم تنگ نخواهد شد!!

دل تنگ تر نیز خواهم شد

می رسد روزی که بگویم:

دلم برای آن روزها ی دل تنگی تنگ شده!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:29 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

زندگیِ من آرام می گذشت.

 

اتفاقی نمی افتاد..!

تا این که سکوتی تمامِ وجودم را دگرگون کرد!

بی صدا آفتابی شد.. و دستِ مرا گرفت و به راهِ نوشتن کشید!

آری سکوت!

سکوتی که مشحونِ تحمل هاست..

سکوتی که از دنیا بریده است!

کاش نبود.. اما وجودِ من آن را شدیدتر می کند.

آی..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرقِ محبت می کنی!

نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!

آی صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.

تماشای تو وقت می خواست

گوشِ من پاسخی ندید

دلم می خواهد صدایت را بشنوم..

همین!


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:28 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

همیشه از تو نوشتن برای من سخت است

که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!

چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت

که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است

به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند

به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم

در این زمانه که خود را شناختن سخت است

قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید

که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل

همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»

بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:27 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 رویا بهانه ای ست که دنیای هم شویم ؛ دنیا چرا بهانه ی ما را به هم زند؟

این خانه قایقی ست که آواره می شود؛ موجی اگرکرانه ی ما را به هم زند 

پر کرده ای تمام مرا با تمام خویش ؛ شیرین شده تمامی مــــن در تمام تــو 

قند آب می شویم تو و من مـیان هـــم ؛قاشق چرا میانه ی ما را به هم زنـد؟ 

این سیم های برق که هی تیر می کشند؛ وقتی که ما به خلوتشان تکیه می کنیم 

باروت می شوند که شلیک تیر شان ؛ خواب کبوترانه ی ما را به هم زند 

بی تو مرا شبی ست که فردا نمی شود؛ بی من تورا دلی ست که دریا نمی شود 

آنقدر در همــیم که پیدا نمی شود ؛دستی که نظم خانــه ی مارا به هم زند 

با هم ولی جدا به سفر فکر می کنیم؛ هر دو کنار هم به خطر فکر میکنیم 

طوفــانی همیم نزائیده مادرش ؛ بـــــــــادی که آشیانه ی ما را به هم زند

شانه به شانه سر به سر هم گذاشتیم؛یک لحظه دست از سر هم برنداشتیم 

فریاد ترجمان جدایی ست پس کجاست؛آن هق هقی که شانه ی ما را به هم زند


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 5:25 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی , سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه می کنم , آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است …


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 11:7 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 
دو مشت گِل در دست بگیر ،
تا آنجا که میتوانی بهم بیامیزشان ،
از مشتی از آن تندیس من ،
و از مشتی دیگر تندیس خود ،
اکنون بی درنگ تندیس ها را خرد کن،
دوباره بهم بیامیزشان ،
از نو هر دو را بیافرین ،
یکی به شکل تو ،
و دیگری به شکل من ،
گِل من گِل توست ،
و گِل تو گِل من.

********************
عشق ،
رنج را سالها بر می تابد و باز مهربان است ؛
عشق ، رشک نمی برد ؛
عشق ، فخر نمی فروشد؛
اهل تظاهر نیست ؛
از خشونت بیزار است ،
سودخود نمی جوید ،
تحریک نمی کند ، بدخواه نیست ؛
نه از پلشتی
که از حقیقت شاد می شود؛
همه چیز را تحمل میکند ، همه چیز را باور دارد ،
به همه چیز امیدوار است و همه چیز را به جان میخرد.
عشق شکست ناپذیر است.

***************************
عشق والاترین موهبت زندگی است
عاشق بودن
تجریه تمامی احساسات بیرون از عشق
و از نو بازگشت به عشق است.
عاشق بودن
تحمل رنج و درد
و توانایی غلبه و از یاد بردن این رنج و درد است.
عاشق بودن
همان است که بدانی دیگری کامل نیست.
بتوانی بخش هایی که دوست میداری تاکید کنی و
شادمانه هر دو را بپذیری.
عاشق بودن
بر پا ساختن ستونهای استوار بر بنای احساسات است
ولی جایی برای تغییر بگذار
چون
داشتن احساس یکسان در تمام عمر
جایی برای رشد ، تجریه و آموختن نمیگذارد.

*****************************

عاشق بودن
توانمند بودن در پذیرفتن ایده ها و واقعیت های نو است
دانستن آن است که دیگری نیز آنچه که بوده باقی نمی ماند
و تغییر آرام آرام او را دگرگون می کند.
عاشق بودن
بخشیدن تا سر حد فقر است
والاترین هدیه ها بین دوستان
اعتماد است و درک متقابل
ایندو و ارمغان عشق اند .
عشق ایثار چیزی بیش از تمامی خود است ،
تنها در طلب لبخندی کوچک.
عاشق بودن
دیدن نه تنها با چشم که با دل است
پرورش بینشی در ژرفای احساس خود و دیگری است
داشتن درکی نیکو از پیوند میان دو انسان است.
عاشق بودن
فدا کردن خود به تمامی است
آماده تا بگویی:
” اینک من و
دوستت دارم بسیار و بسیار ،
ندای تمامی وجودم ”
نه اینکه هر دم به رنگی در آیی و هر روز
نوایی دگر ساز کنی تا پذیرفته شوی
بلکه چنان تغییر کنی تا نور خوبیها
ظلمت کمبودهایت را بپوشاند.


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 11:4 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد
شدی چو اتش و در نطفه ای جوانه گرفتی
بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم
در این معامله هم بارها بهانه گرفتی
چگونه نام وفا می بری که از ره یاری
به یاد من ننشستی سراغ من نگرفتی
هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد
میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی
چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم
به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی
بیا بیا که پس از شِکوِه ها هنوز هم ای یار
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی

من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ،
هر صبح که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شب ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
 تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود ، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 11:2 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم
برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم . . .

 

 

به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم
برایم آرزو شده که یک  کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم
به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم
تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم
یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم
حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند
به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی
به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است،
نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است
اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ، بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم
به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم
به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم
لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم …
یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است، مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ، مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من …
راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم
به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی و مرا در آغوش خودت بگیری…
به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ، در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری…
به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود…


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 11:0 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

   1   2      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس