سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

تصاویری عاشقانه برای ارسال به عشقتان

تصاویری عاشقانه برای ارسال به عشقتان

تصاویری عاشقانه برای ارسال به عشقتان

تصاویری عاشقانه برای ارسال به عشقتان

تصاویری عاشقانه برای ارسال به عشقتان


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:39 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


هنوز هم زیباترین آوای دنیا برایم شنیدن خنده های توست


هنوز هم زیباترین طلوع برایم طلوع چشمان زیبای توست


هنوز هم غم انگیز ترین اتفاق برایم صورت اندوه ناک توست


هنوز هم آغوشت برایم مقدس و دستانت زندگی بخش به جان من است


هنوز هم در کوچه های خلوت عاشقی ، در میان سکوت بوسه هایمان زندگی میکنم


شاید رهگذری مژده ای  از رویای ماندگار و عشق جاودانه ام ، به همراه بیاورد...

شعر و عکس عاشقانه (1)


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:36 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:30 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

"خاطره" 

دفتر خاطره‌هامون پر شده از غم و حسرت

چند صفحه حرف نگفته، چند صفحه ماتم غربت

تا به کی گوشه نشستن، عکس فردا رو کشیدن

تا به کی رفتن و رفتن، اما هیچ جا نرسیدن

یا که موندن پشت دیوار و یه توجیه

اینه بن بست، بسه رفتن

مثل اون پرنده‌ای که تو قفس فکر فراره

ولی وقتی می‌ره بیرون، نمی‌دونه کی رو داره

تو هم یه اسیری اما، اسیر قلبت و نقشت

نقشی که خودت نوشتی، ولی دنیا نمی‌ذاره

بیا این نقش رو رها کن، فکر تازه‌ای بنا کن

بگذر از حرف نگفته، بگذر از غم غریبی

به جای حسرت روزهای گذشته

یا شمردن سرانگشتی قاب‌های شکسته

به ستاره‌ها نگاه کن، به طلوع گرم خورشید

به حضور ماه و مهتاب، به طراوت شقایق

که یه فردای دیگه، تو دفتر خاطره‌هامون بمونه

چند صفحه حرفای تازه، چند تا شاخه گل پونه


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:27 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

چشمهایم شکسته است

و از مژه‌هایم گریه می‌چکد

حال، تو را چگونه باور کنم

سایه ها آنقـدر آفتاب خورده‌اند

که پوسیدن را انکار می کنند

از نگاهت بارها زمین خوردن را آزموده ام

اکنون تو در چشمهای شکسته ام

کدام آفتاب را جستجو می کنی

در حالیکه سالهاست

کفشها یم را بر گـردن آویخته‌ام

و پاهایم فاصله را در سکوت کوچه می‌نوشد


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:25 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

چون نگاه کردم درون خانه را زین پنجره

صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ای

مردکی کور و فلج افتاده اندر گوشه ای

مادری زار و پریشان حال چون دیوانه ای

کودکی از فرط سرما میزند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

چون بشد فارغ از عیش و نوش آن مرد پلید

دست در جیب کرد.. داد به آن دختر چند دانه ای

چون بدیدم صحنه را زین پنجره

بر خودم لعنت فرستادم که شبها تا سحر

میروم مست و خرابات سوی هر میخانه ای

واندرین خانه دختری ز فقر

میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای

....


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 1:23 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

دخترک
شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای
بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی
یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی
را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ
را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر
با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند
و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


www.miadgah.org 




دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در
?? سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی
بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست
پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به
شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین
بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی
رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست
های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها
در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،
پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر
بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر
در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر
مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر
در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا
کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی
را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم
دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر
دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب
قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده
سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه
شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را
آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی،
پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام
پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما
دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن
پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این
سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد
و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.



نوشته شده در جمعه 89/1/27ساعت 3:37 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

کاش

کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
که چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
می سرایی از لب.....شعر مستانه آه !

راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
و سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم کتمان است !

کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟

رنج اندوه کدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟

نغمه زرد کدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

کاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
که چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم !!!
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!

آه ای میکده ام !!!
گاه بیداری را
از من و بیخبری هیچ مخواه !
که من از مستی خود هشیارم !

کاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
کاش میدانستی!!!!
کاش ...


 


عکس به شرط چاقو : loo3-loo3.blogfa.com




نوشته شده در جمعه 89/1/27ساعت 3:31 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

سلامی به گرمی نور خورشید ؟


به غرش طوفان به نرمی شن به بلندی درخت به لطافت گل همیشه بهار و به پاکی شقایقهای دشت زندگی


 خوبم


زندگی یک پل است . یک پل بین تولد و ابدیت... در برابر  دیار
ناشناخته قبل از تولد و دنیای نا مفهوم و تاریک مرگ هم هستی . زندگی قابل
لمس ما آدمهاست.


تنها یک لحظه است  برای یک لحظه روی پل زندگی قرار می گیریم.
بازی میکنیم. شیطنت میکنیم. شکست میخوریم. پیروز می شویم و سر انجام پیر و
خمیده با کوله باری از آرزوهای فرو کوفته ازپل می گذریم و در ابدیت محو می
شویم... از پشت سرمان از دیار قبل از تولد هیچ نمی دانیم در آنسوی پل هم
همه چیز در ابر و مه پیچیده شده * تنها چیزی که می بینیم همین پل است
افسوس که هرگز زمان به ما اجازه نمی دهد دوباره پل را طی کنیم . ( هرگز)


          سعی کن واقعیت های زندگی را درک کنی و توجه


ظاهر و فریبنده عالم انسان شدن نباشی *همیشه به دیگران محبت
کن و ازهیچ کس انتظار محبت را نداشته باش چرا که گل سرخ در شوره زار نمی
روید ...


یاور همیشه مومن من*


      هیچ چیز در زندگی به اندازه تجربه و ایمان مهم نیست


من کوچکتر از آن هستم که پندی به شما بدهم ولی به عنوان یک دوست حقیرت از من بپذیر که:


صادق باش*با همه مثل آینه وامیدوار باش * حتی در مشکل ترین
لحظه ها سعی کن واقع بین باشی و به آینده امیدوار باشی * همیشه سعی کن شاد
باشی حتی در ظاهر* چون هیچ چیز ارزش غصه خوردن را ندارد و از همه مهم تر
توکل و توسل را فراموش نکن*


عظمت واقعی انسان در آن است که اگر کسی در زندگی   شکست خورد و به زمین خورد دوباره بر خیزد نه آنکه بلند نشود


 


        زندگی مانند چرخ و فلکی است گردون که می گردد


و لحظه ها سپری می شود و لحظات دوستی که بهترین لحظات عمرمان
است هرگز بر نمی گردد پس عزیز من بیا قدر همه و همینطور قدر این لحظات را
بدانیم واز محبت نسبت به همدیگر و اطرافیان دریغ نکنیم . لحظه های شیرین
زندگی برای همه خلق شده پس سعی کنیم با بهره گیری از این دوران با سعی و
تلاش آینده ای سرشارازموفقیت و پیروزی را برای خود بسازیم .


زندگی بهاریست که گاه ابر خزان بر آن سایه می افکند و عزیز
ترین کسان را از هم جدا خواهد کرد . اگر روزی روزگاری نگاهت بر این چند
سطر افتاد مرا به یاد آور و اگروجودم برای همیشه در خاک مدفون بود برای
تسلی روحم قطره ای اشک بفشان * فقط چند قطره اشک...


زندگی زیباست اما اگر در تلاطم آن اسیر نگردی.


زندگی چون امواج دریایی می ماند گاهی با جهش بلند خودبر ساحل
می کوبد تلاش می کند که دامنه حصار خود را باز گشاید و گاهی آنچنان میگردد
که حتی با پرتاب سنگ هم جنبشی در آن دیده نمی شود *حال گذر زندگی چنین جذر
و مدی را به همراه دارد پس چرا باید گذاشت ظا لمان مدعی که از هر سر
انگشتانشان خون بیگناهی می چکد به دوش ما گذارند و ما حتی به آنها نگاه
نکنیم و این زندگی نمی باشد بلکه به معنای واقعی کلمه مرگ است


نوشته شده در جمعه 89/1/27ساعت 3:29 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

گنجشک و خدا...

گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .


فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:


می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم


که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.


فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب


به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.


گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه


بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟


چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟


و سنگینی بغضی راه کلامش بست.


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.


خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.


آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم


و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.


ناگاه چیزی درونش فرو ریخت


های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


 



 


 



نوشته شده در جمعه 89/1/27ساعت 3:27 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

   1   2   3      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس