سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

English : I Love You



Persian :  dooset daram



Italian : Ti amo



German : Ich liebe Dich



Turkish : Seni Seviyurum



French : Je t"aime



Greek : S"ayapo



Spanish : Te quiero



Hindi : Mai tumase pyre karati hun



Arabic : Ana Behibak



Iranian : Man doosat daram



Japanese : Kimi o ai shiteru



Yugoslavian : Ya te volim


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:28 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن کسی است که

 الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند، و تو از او رسم محبت

 بیاموزی . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه گذاشتن سدی

 در برابر رودیست که از چشمانت جاریست. عمیق ترین درد در زندگی

 مردن نیست ، بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت

شکسته شده . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن

 شانه های محکمی ست که بتوانی به آن تکیه کنی


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:25 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:16 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

آسمان را هوای بوسه بر خاک است

  باران بهانه است

دیگه چی می خوای ؟.

 مگه سیاهتر از کیش و مات شدن غرورم رنگی هست

 

 

هر چی آرزوی خوبه مال تو
 هرچی که خاطره داری مال من
 اون روزای عاشقونه مال تو
 این شبای بیقراری مال من

 

 

باز من مانده ام و خلوتی سرد

خاطراتی زبگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

روی ویرا نه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده یی چشم پر اتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

ناله کردم که ای وای: این اوست

در دلم از نگاهش هراسی

خنده ای لبانش گذر کرد

کای هوسران مرا می شناسی؟

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من...

وای بر من که دیوانه بودم

وای بر من که من کشتم اورا

وه که با او چه بیگانه بودم

او به من دلسپرد و به جز رنج

 کی شد از عشق من حاصل او

با ...

پا نهادم بر روی دل او

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من خدایا خدایا

من به اغوش گورش کشاندم

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگیها

قطره اشکی در ان چشمها دیدم

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که در پایش بیوفتم

 تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت اری؟

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشمها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو صبر کن صبر

لیکن او رفت بی گفتگو رفت

 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:10 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

اگه کسی دیونه ات بود عاشقش باش

اگه عاشقته دوسش داشته باش

اگه دوستت داشته باشه بهش علاقه نشون بده

اگه بهت علاقه نشون داد ، فقط بهش یه لبخند بزن

اینطوری وقتی همیشه ازش یه پله عقب تر باشی

اگه یه وقتی خسته شد و یه پله ازت عقب موند تازه میشید مثل هم

اگر تو دنیا قرار بود جای چیزی باشم

دوست داشتم جای اشک تو باشم

که توی چشمات متولد شم

روی پلکات جون بگیرم

روی لبهایت بمیرم


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:8 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

  به زنده رود ، سایت بزرگ ایرانیان خوش آمدید.

 

اعتیاد یک بیماری عاشقانه است

و عشق .

بیماری اعتیاد گونه.

بی درنگ

پس از یافتن روحیه اعتیاد آورم

از مواد اعتیاد آور دوری گزیدم.

و هرگز به

نوع خفیف تر آن نیز،چون

 سیگار ، پیپ ،کامپیتر یا ماهواره

روی نیاوردم.

اما

  به طور احمقانه ای

فراموش کردم

 ازاعتیاد آور ترین آنها

_ عشق را میگویم _

دست کشم .

و اکنون برای دیگر بار

می خواهم معتاد شوم.

معتاد نگاهی . . .

 صدایی . . .

 و معشوقی که عاشق باشد



نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:7 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را باید از دور دید.
 اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم!
 لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!
آه که عقل اینها را نمی فهمد!!!!

نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 12:0 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

   خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

  خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

  در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

  و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

   و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

  چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

  چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

  خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

 خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

 خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!! 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 11:55 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
یافتم عشق و تو را با هم.
تو را من دوست میدارم
 اگرچه خوب میدانی
وگرچه در غزلهایم
به تأکید فراوان گفته ام این را
تو را من دوست میدارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی ....
بگذریم از این سخن ...
بیجاست !
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهارمی دانست،
برایم عنچه سرخ گلی را میشکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است
 و شاید من خودم هم این چنین بودم !
پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون دیدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خویشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »
- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.
تمام داستان این بود.
 تو را من دوست می دارم
توهم  آیا  مرا 
اما 
سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود
سکوتی سخت وحشت زا
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
ولی جرأت به خود دادم
 آرامتر اما
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خویشتن گفتم:
« تو را من دوست می دارم،
تو هم ... آیا ... ؟
ولی اینبار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:
« تو را من دوست می دارم »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل میگفت:  ایندو را از هم جدا سازید
صدای تن ولی می گفت: لبها را به هم دوزید
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد
و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم نفسهایت
همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است
 و دیگر سرنوشت روح نا معلوم
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
همان سهمی که بی او
عشق آیا سرد می گردد ؟
 و من اندیشه کردم
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود
و من آری
نفسهای تو را در سینه میدادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه میداشت
نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بود
و من باور نمیکردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا
و آیا … هیچ … رؤیا بود؟
و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود
شرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم
تمام نشئه هایش را
و زیبا بود
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم
 

نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 11:54 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

با تـــو بودن با تــو بودن

 
شعر عاشقی  سـرودن
 
تــوی  مـــعبد دل خــود 
 
بتـی چون ترو  ستــودن
 
با وفـــا و با   مـــــحبــت   
 
گل  مــهربونی  کاشتن 
 
تا ابد واسـه هــــمیشه 
 
تـرو عاشـــقانه داشتن
 
واسه یه قلب عاشق تک دلیل زندگیشه
 
زندگی بدون اینها ، دیگه زندگی  نمیشه
 
بی تو بودن بی تو  بودن 
 
مثه  تنهائی تو   زنــدون
 
گریه کرده غصه خوردن 
 
با دلی اســیر  حــرمون
 
حـــسرت   روزای   رفته
 
روزائــی  که رفته بر باد
 
تـوی تنــهائی  نشستن  
 
تنــها  با  خاطــره   و یاد
 
برای  قلب یه عاشق ،  یه دلیله واسه  مردن
 
چون نداره  آرزوئی  ،بی  تو  غیر جون سپردن 
 
  مرا سنگ صبوری بود روزی زمستان را سبویی بود روزی

مرا درد و فقانی بود روزی    ز اشکم اه و دادی بود روزی

مرا یاس خوش بویی هم نوا کرد ز دل غم و دردم سوا کرد

مرا با اطلسی هم خانه کردند ز دل هم مرا دیوانه کردند

مرا بااب باران شسته بودند چو اهو در کوهساران کشته بودند

مرا باب تمنا بود روزی  ز تنهایی ماوا بود روزی

مرا سنگ صبورم را شکستند مرا تنهای تنها باز بستند



نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 11:49 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس