دنیا را بد ساختند کسی را که دوست داری تورا دوست نمی دارد . کسی که تورا دوست دارد تو دوستش نداری . ولی کسی که تو را دوست دارد و تو نیز دوستش داری به رسم آیین زندگی هرگز به هم نمی رسید واین زجری است . زندگی یعنی این دیشب
خنجری بر شانه هایم لانه دارد نازنین هست اگر زخمی دلم صد شانه دارد نازنبن ما تمام کوچه های درد را پیموده ایم در پس این کوچه عشقت خانه دارد نازنین دست در دامان هر کس میزنم بی حاصلست دامنت در آسمان گلخانه دارد نازنین غنچه ی چشمان تو تا باز شد ژروانه هم ذرهای از سوختن ژروا ندارد نازنین شعر عشق تو مرا بی خود نمیخواند به خویش بیت هایش خنجری جانانه دارد نازنین
عاشق تنها
من آن مسافرم آن مسافر عاشق مسافری به دل آرزوهایم که بردم رنج از آنها آنها که دل بردی من عاشق هستند من که از آرزوهایم گذشتم ولی از تو نمی گذرم توی عشق من بیا درد من را بشنو نگو که دوستم نداری باورم کن که جز تو کسی یار من نیست چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم
خاطرم نیست که تو از بارانی ، یا که از نسل نسیم فقط آهسته بگو . . با دلم می مانی . .
در مرام ما اسیران عاشقی رسمی ندارد I wish that you were mine پیرمردی یکی بود و یکی نبود . یه آدمی بود که ///////// به ////////// وقتی ///////////// کلاغ ////////////// این چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد، قول، رابطه و قلب زیرا وقتى اینها مىشکنند صدا ندارند ولى درد بسیارى دارند /////////// اگه تو رو تو بیابون بکارن کاکتوس در میای!اگه تو رویا بکارن کابوس در میای!تو کویر بکارن خیارشور درمیای!تو دل من اگه بکارن... عمرا دربیای! //////////// دانی که چرا ز میوها سیب نکوست: نیمی رخ عاشقست نیمی رخ دوست این زرد و سرخی که در او می بینی: زردیش رخ عاشقست سرخیش رخ دوست ................... دوست داشتن رو باید از برگ درخت آموخت وقتی زرد می شه، وقتی می میره ؛ وقتی از درخت جدا می شه ؛ بازم پای همون درخت می افته ////////////////// برای .......................... چنین /////////////////// دستت رو بزار روی قلبت، این ساعته عمرته که داره تیک تیک می کنه، جالبه، همونی که بهت زندگی میده برات شمارش معکوس رو شروع کرده ......................... حکایت جالبی است که فراموش شدگان ، فراموش کنندگان را فراموش نخواهند کرد
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟تا کی؟برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم
مرد
کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد!
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ایی از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
شرر ریزد بی امان به دل ساکنان فلک ناله سازم
دل شیدا حلقه را ***د تا برآید و راه سفر گیرد
مگر یک دم گرم و شعله فشان تا به بام جهان بال و پر گیرد
خوشا ای دل بال و پر زدنت شعله ور شدنت در شبانگاهی
به بزم غم دیدگانه پری جام پرشرری شعله آهی
بیا ساقی تا به دست طلب گیرم از کف تو جام پی در پی
به داد دل ای قرار دلم نو بهار دلم میرسی پس کی
چو آن ابر نوبهارم من
به دل شور گریه دارم من
میتوانم و یا نبارم من
نه تنها از من قراره دل میرباید این شور شیدایی
جهانی را دیده ام یک سر دیده ام یک سر
غرق دریای ناشکیبایی
بیا در جام مشتاقان گل افشان کن گل افشان کن
بروی خود شب مارا چراغان کن چراغان کن
چو آن ابر نوبهارم من
به دل شور گریه دارم من
میتوانم آ یا نبارم من
حس کردم این شعرو خیلی دوست داری
شاید دوست داشته باشی اینجا ببینیش !!
هی با تو هستم همونی که با عشق داری نوشته رو میخونی ....
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
داشتم تو گورستان عشق قدم میزدم خیلی تعجب کردم تا چشم کار می کرد قبر
بود.پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره؟؟همین طور که می رفتم
متوجه یک دل شدم انگار تازه خاک شده بود.جلو رفتم و دیدم روی سنگ قبر چند
تا برگ افتاده کنار قبر نشستم و براش دعا کردم وقتی برگ ها را کنار زدم
...اون دل همون کسی بود که باعث شده بود دل من خیلی پیش ها بمیره
هر چه هستی گذرا نیست هوایت ، بویت . . .
دوستی را می پرستم چون که پایانی ندارد
ای کاش تو مال من بودی
Oh baby all I need is you
عزیزم همه ی چیزی که می خوام تویی
به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم
گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده
بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب
یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد
به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب
برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی
وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت :
توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم
حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم
نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ...
اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت
دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه...
صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران
ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت
عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته
باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او
گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه
را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود
!یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
دلش میخواست زندگی رو خیلی خوب بشناسه . از موقعی که بچه بود همش در مورد
زندگی و معناش فکر میکرد . همون وقتها , یه دفتر خرید و شروع کرد توش در
مورد زندگی نوشتن . جمله های ناب . زندگی صحنهء یک تئاتر است ... زندگی
خواب و خیالی بیش نیست ... زندگی مقطع کوتاهی از حیات ماست ... زندگی
ترکیبی از شادیها و غمهاست . گاهی شادیها غلبه میکنند و گاهی غمها ...
زندگی تکرار روزمرهء وقایع برای تک تک انسانهاست ... زندگی زیباست
نام خدا خالق انسان . به نام انسان خالق غم ها . به نام غم ها به وجود
اورنده ی اشک ها . به نام اشک تسکین دهنده ی قلب ها . به نام قلب ها ایجاد
گر عشق و به نام عشق زیباترین خطای انسان
یه بار از یه نفر ضربه می خوری درست مثل این می مونه که با ماشین بهت زده
و داغونت کرده ولی وقتی می بخشیش درست مثل این می مونه که بهش فرصت دادی
تا دنده عقب بگیره و دوباره از روت رد بشه تا مطمئن بشه چیزی ازت نمونده
و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا
کرد ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست و نتیجه آن شد که می بینی
.طوطی همیشه در قفس کلاغ همیشه آزاد
خریدن عشق هر کس هر چه داشت آورد ،دیوانه هیچ نداشت و گریست ،گفتند چون
هیچ ندارد می گرید ، اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق اشک است
گفت زرتشت: عاشق عاشق شدن باش و دوست داشتن را دوست بدار از تنفر متنفر
باش به مهربانی مهر بورز با آشتی آشتی کن و از جدایی جدا باش
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |