سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه




من دیدیم قلبی عشق گدایی میکرد
شاید گلی پژمرده باشدشاید ...لذتی بود در تبسملذتی بود در استشمام بهارلذتی بود در لمس گلبرگ بنفشهلذتی بود در نگاهی ، ژرف ، ژرفتر از ایمانبه آسمانلذتی بود در درک سیاهی شبلذتی بود در هم صحبتی شقایقلذتی هست ... آری ، لذتیعابرهای خیابان دل را صدا کنید ، آرامبگویید دلم تنگ شدهبگویید ، دلم برای یک لبخند ، برای یک صدا ، تنگ شدهبگویید دلم برای ناله ی ساز ، عشوه رز ، لبخند بهار نارنجبرای استواری سپیدار ، برای آواز روددلم برای زندگی تنگ شدهبگویید ، بگوییدآرزوی عابران خیابان دل ، تن تقدیر را میلرزاندبگوییدشانکسی در شب ، صدایشان میکرد
نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:41 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


کاش در صفحه ی شطرنج دلت شاه عشق بودم
و با کیش رخت مات می شدم زندگی بازی شطرنجی نیست که در آن با کیش کسی مات شویزندگی تک تک این ثانیه هاستکه در آن نقش تو پیداست
نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:40 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |



خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمهام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویاها
بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ
خداحافظ
همین حالا
خداحافظ

نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:39 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |



قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشتکه از تمام دنیا تنفر داشتو فقط یکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنین گفته بود
«
اگر روزی قادر به دیدن باشمحتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینمعروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینابدهدو دختر آسمان را دید و زمین رارودخانه ها و درختها راآدمیان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمدو یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
»
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کردکه دختر اشکهایش را نبیندو در حالی که از او دور می شدهق هق کنان گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:38 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




کاش هرگز به این دنیا نیامده بودم
و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسدآخر چگونه می توان در این دنیا زندگی کرد ؟دنیایی که در آن آدمها روزی چندین بار عاشق می شونددنیایی که در آن عشق را فقط می توان در ویترین کتابفروشی ها یافتدنیای که در آن محبت و صداقت مرده و جای خود را به بی وفایی دروغ دادهدنیایی که در آن دروغ عادت و بی وفایی قانون و دلشکستن سنت شده استدنیای که در آن باید عشق را به بها خریددنیا رو نگه دارین می خوام پیاده شم

نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:36 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |





شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟



نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:35 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من
سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را فیروزه‌ای کنی
( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)

حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو
با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم
( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)

تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان قسمت کنم ،
تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن
خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود
(حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است



نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:29 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من
سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را فیروزه‌ای کنی
( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)

حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو
با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم
( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)

تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان قسمت کنم ،
تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن
خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود
(حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:26 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |







خلوتم را نشکن

شاید این خلوت من کوچ کند

به شب پروانه

به صدای نفس شهنامه

به طلوع اخرین افسانه

و غروبی که در ان

نقش دیوانگی یک عاشق

بر سر دیواری پیدا شد.

خلوتم را نشکن

خلوتم بس دور است

ز هوای دل معشوق سهند

خلوتم راه درازی ست میان من و تو

خلوتم مروارید است به دست صیاد

خلوتم تیر وکمانی ست به دست سحر

خلوتم راه رسیدن به خداست

خلوتم را نشکن















نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:25 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/12/27ساعت 4:14 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<   <<   86   87      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس