سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه



قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشتکه از تمام دنیا تنفر داشتو فقط یکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنین گفته بود
«
اگر روزی قادر به دیدن باشمحتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینمعروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینابدهدو دختر آسمان را دید و زمین رارودخانه ها و درختها راآدمیان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمدو یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
»
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کردکه دختر اشکهایش را نبیندو در حالی که از او دور می شدهق هق کنان گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:38 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس