ســکــوت ســـرشـــار از نــاگفتنـــی هـــاســت... بخوان آنچه ازعمق وجودم درنگاهم پیداست چه مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم هدیه خداوند را ازهم پنهان.. یارمن همسفرگرفت وعشق من بر باد رفت یار من ا زیاد برد و با رقیبم شاد رفت آن همه عشق وامید عهدها بر باد رفت آن همه سوزوگدازواشکها از یاد رفت با سرود آه من بزم عروسی ساز کرد خنده زد براشک من آهسته و با ناز رفت خوشبختی و شادی من بر خاک ریخت لاله ی امید من پرپرشدو بر باد رفت آن نهال نیکبختی آن درخت آرزو آنکه بود در باغ رویا خوشتر از شمشاد رفت آنکه عشقش از ازل با هستی ام پیوند یافت آنکه مهرش تا ابد در جان من افتاد رفت گفتمش پس عشق من با خنده گفت: ای داد مرد گفتمش پس یار من با خنده گفت: ای داد رفت روزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود به کجا میروم ، آخر ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
یک سال دیگه گذشت. و دوباره صفحه ی سفید دیگری پیش روی من گذاشتند تا پر .کنم .خدا کند این سال را َ رو سفید باشم و صفحهام را کم غلط تحویل بدهم
غصه نخور مسافر اینجا ما هم غریبیم از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم فرقی نداره بی تو بهارمون با پائیز نمی بینی که شعرام همه شدن غم انگیز! غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست اینجا ولی آسمون باریدنم بلد نیست غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت فدای برق ناز اون چشمای قشنگت غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری غصه نخور مسافر بازم می آی به زودی ما رو بگو چه کردیم از وقتی تو نبودی غصه نخور مسافر غصه اثر نداره از دل تو می دونم هیچکس خبر نداره غصه نخور مسافر رفتیم تو ماه اسفند بهار تو برمی گردی چیزی نمونده بخند غصه نخور مسافر همیشه اینجوری نیست همیشه که عزیزم راهت به این دوری نیست غصه نخور مسافر تولده دوباره غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره غصه نخور مسافر تو خود آسمونی در آرزوی روزی که بیای و بمونی پیرمردی من مردهام ، نشان که زمان ایستاده است و قلب من که از ضربان ایستاده است مانیتور کنار جسد را نگاه کن یک خط سبز از نوسان ایستاده است چون لختهیی حقیر نشان غمی بزرگ در پیچ و تاب یک شریان ایستاده است من روی تخت نیست ، من اینجاست زیر سقف چیزی شبیه روح و روان ایستاده است شاید هنوز من بشود زندهگی کنم روحم هنوز دلنگران ایستاده است اورژانس کو؟ اتاق عمل کو؟ پزشک کو؟ لعنت به بخت من که زبان ایستاده است اصلا نیامدند ببینند مردهام شوک الکتریکیشان ایستاده است فریاد میزنم و به جایی نمیرسد فریادهام توی دهان ایستاده است اشک کسی به خاطر من در نیامده جز این سِرُم که چکهکنان ایستاده است شاید برای زل زدنام گریه میکند چون چشمهام در هیجان ایستاده است ای وای دیر شد بدنام سرد روی تخت تا سردخانه یک دو خزان ایستاده است آقای روح! رسمی شد دادگاهتان حالا نکیر و منکرتان ایستاده است آقای روح! وقت خداحافظی رسید دست جسد به جای تکان ایستاده است مرگام به رنگ دفتر شعرم غریب بود راوی قلم به دست زمان ایستاده است: یک روز زاده شد و حدودی غزل سرود یادش همیشه در دلمان ایستاده است یک اتفاق ساده و معمولیست این یک قلب خسته از ضربان ایستاده است دوست اگر چشمانات راز ِ آتش است. و عشقات پیروزیی ِ آدمیست و آغوشات
و گریز ِ از شهر که با هزار انگشت بهوقاحت پاکیی ِ آسمان را متهم میکند. کوه با نخستین سنگها آغاز میشود در من زندانیی ِ ستمگری بود نگاهم کن نگاهم کن بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم نگاهم کن نگاهم کن مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی کسی جز تو نمی خواند مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد برای شادی روح شکسته همان روحی که با عشقت گسسته به آن عهدی که با قلب تو بسته ................................................. برای شکستن دل یه لحظه وقت کافیه... اما برای اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت پیدا نکنی... - می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی.... اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه...... - همیشه غمگین ترین و رنج اور ترین لحظات زندگی ادم توسط همون کسی ساخته می شه که شیرین ترین و به یاد موندنی ترین لحظات رو برای ادم ساخته... - وقتی قلب ها به همدیگر نزدیک باشند فاصله مهم نیست. عشق کیلومتر ها را از بین میبرد و سختی ها را اسان می کن -آخر لحظه- چشم در چشم هم آخرین بوسه آخرین نگاه آخرین شعر ترم آخرین قطره اشک شعرم از چشم تو می جوشد راه بر گونه ی تو می جوید و نهایت به لبت می ریزد آغوش آخر در تب و تاب دست من سرد، بی تاب لب من می لرزد، از لبت می پرسد: بازگشت را آیا امید هست؟
چشم بر چشم زنیم
می روی در پی خوشبختی خویش
هر چه بودست...
در دل دفتر من می ماند
صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران
ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت
عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته
باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او
گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه
را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود
!
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
عزیز نگاهی به طبیعت می اندازم و چیزی که قابل ستایش تو باشد نمیابم پس
ناچار به قلبم رجوع میکنم و آن را با خنجر محبت میشکافم و قطره خونی را به
عنوان سلام تقدیمت می نمایم امیدوارم که پذیرا باشی
ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم اگر سنگ بودم به هر
جا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر
لب باممان می نشستی اگر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا می شکستی، می شکستی
هنگامی که به جنگ ِ تقدیر میشتابد.
اندک جائی برای ِ زیستن
اندک جائی برای ِ مردن
و انسان با نخستین درد.
که به آواز ِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم.
ببین این منم که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |