سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

آزادی اوج عشق است و عشق یعنی رها کردن
و من امروز رهایت کردم
از هر قید و بندی که عشق و من به پایت بسته بودیم
رهایت کردم و بار سفر بستم
ولی با خود
نه یک عکس، نه یک خط و نه حتی نشانی از تو می گیرم
من اما با خودم ...
عشقم ، امیدم رویاها و خاطراتم را درون سینه خواهم داشت
اگر که نتوانستی ...
خودت را، لحظه های بودنت را، نگاهت را و دستانت را به من هدیه کنی
در عوض ...
جدایی را، صبر را، درد را وهجران را چه عاشقانه بر من هدیه کردی
اگر زندگیت را، فرزندانت را و آینده ات را با من قسمت نکردی
در عوض ...
عشق را ، دلتنگی را و سایه بان بی کسی را چه خوب با من به قسمت نشستی
ولی من از که گلایه می کنم؟ از تو؟
نه ...
که این رسم عشق است و دلدادگی

نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:30 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

محسن آتیش mohsenatish
نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:28 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:26 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

عمری با حسرت و انده زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران
باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم
.
لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،… رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن
روزهایت رنگارنگ
.
سال نو مبارک
.


محسن آتیش mohaenatish


ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:9 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

عمری با حسرت و انده زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران
باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم
.
لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،… رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن
روزهایت رنگارنگ
.
سال نو مبارک
.


محسن آتیش mohaenatish


ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:9 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

عمری با حسرت و انده زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران
باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم
.
لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،… رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن
روزهایت رنگارنگ
.
سال نو مبارک
.


محسن آتیش mohaenatish


ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 7:9 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


 

متن تنهایی(خیلی سخته)

 

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...



نتونه به هیچکی اعتماد کنه هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...
  

نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 6:55 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم


با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

 

اندوه من انبوه تر از دامن الوند


بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

 

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است


تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

 

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش


تو قاف قرار من و من عین عبورم

 

بگذار به بالای بلند تو ببالم


کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم


نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 6:49 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 6:43 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

چشمامو بستم ... بجز تاریکی چیزی ندیدم

ترسیدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چیزی ندیدم

وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم

روی قلبم یه لکه ی سیاه دیدم ... لکه ای که سوخته بود

قلبم تیر کشید ... چیزی نگفتم ... تحمل کردم

قلبم دوباره تیر کشید ولی این دفعه شدید تر از قبل بود

خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم

به دیوار تکیه دادم و با تمام وجودم فریاد زدم

از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی دیدم ... نورش اونقدر شدید بود که چشممو میزد

کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود

صدای پرنده ها به گوشم میرسید

از دور یکی داشت به من نزدیک میشد ... بلند قامت بود

وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم

یه پسر تقریبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفید پوشیده بود

عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود

با مهربونی بهم خندید ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خیره شد

چشمای گیرایی داشت ... از خجالت به زمین نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد

چشمامو بستم ... یه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم

بوسه هاش خیلی شیرین بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزدیکتر شد

سینه به سینه شده بودیم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری میشد

اونقدر لطیف بوسه میزد که حاضر نبودم حتی یه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم

چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خیره شدم

بهم خندید ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم

دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم

راه افتادیم ... می خواست جایی رو بهم نشون بده ... خیلی راه رفتیم تا به جایی تقریبا تاریک رسیدیم

دیگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود

دیگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسید ... مثله یه کابوس بود

وحشت زده به دورو ورم نگاه میکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد

دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد

بعد از چند لحظه یه جا وایستادیم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر میرسید

ترسیده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتیم جلو ...

و من به روی زمین یه سنگ قبر دیدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود


نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 6:41 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<   <<   71   72   73   74   75   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس