چکه های خاطره از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را... دلم بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم. می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی. به نبودی تو حالا و لحظه وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . میخوام تلفن میخوام روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . میخوام یه میخوام نشستم میخوام سالهای ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه ! اگه دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!! شکسته تموم بال و پر من مرده تموم خیال و باور من این سکوت سرد و مبهم شده تنها یادگار همسفر من قصه ی من از کجا شروع شد مردن چرا همیشه شد سهم آخر من درشهرعشق زیبا
«حالت دلم خسته ام معنا... دست به دست خدا سپرده ام که زمین نخورم... بس است دیگر انتظار... بیا معنا... من خسته ام... 1- حسننیت، عشق و محبت را به همسرتان ثابت کنید. 2- وقتی بداخلاق و عصبانی است، با ملایمت و مهربانی با او صحبت کنید تا روحیهاش را باز یابد. 3- 4- سعی کنید همیشه لبخند بر روی لبهایتان شکوفا باشید ،تا دنیا به خاطر آنچه برشما میگذرد، حیران گردد. 5- پیوندتان را موهبتی الهی بدانید. 6- چیزهایی به او بدهید که اصلاً توقعش را ندارد . او را شگفت زده کنید. 7- به مناسبت درک تفاوتهایتان جشن بگیرید. 8- وقتی به اتفاق هم به گردش میروید با هم سازگار باشید تا به هر دو نفرتان خوش بگذرد. 9- وقتی از دستهایش زیاد کار کشیده دستهایش را ماساژ دهید. 1- پشت میز شام رفتار عاشقانهای با هم داشته باشید و قاه قاه بخندید. 12- وسایل مورد علاقهاش را جلوی دیدش قرار دهید. 13- اگر همسرتان مدل موهایش را تغییر داده حتماً از آن تعریف کنید. 14- 15- آیا دوست دارید یک زوج استثنایی باشید؟ پس بدون انتظار بازپس گرفتن، همه چیزتان را در اختیارش قرار دهید. 17- در یک بعد از ظهر سرد و بارانی، شیرکاکائوی گرمی برایش درست کنید. 18- به یاد داشته باشید اعتماد یکی از مهمترین عوامل پیوند میان زن و مرد است. 19- پیش از اینکه همسرتان به منزل بیاید از بعضی خوشبوکنندههای هوا برای برقراری آرامش در خانه بهره بگیرید. 20- بگذارید از ترسها، اسرار و امیدهای شما مطلع باش فکرو زکرم تو بودی او روزا یادته رفتیو با رفتنت پا گزاشتی رو دلم سرم داره وقتی میخواستی بری گفتی بهم غصه نخور گفتم بهت زود بیا دل من تنگه برات تو میگفتی من برمیگردم خیلی زود دلو جونم ولی رفتیو خیلی وقته نامه ندادی تو برام آخه پس یه نامه همش دادی همون شده آب غذام نمیدونی یه غمیه بهم من غمو می خوام چکار آخه تو بهم بگو فقط نگو آخه عاشقت بودم دیوانه وار باور بکن دل من تنگه شبا یه غمی میاد تویه سینم باهام حرف می خواد نا شایدم دیگه نیای این جوری که بوش میاد فکر کنم وقتی بیای ببینی جنازم رو دوش اون موقع بگو ببینم دلت برام تنگ میشه ؟ این زمین و آب گل برای تو چه رنگ میشه؟ خلاصه کشتی مارو با این ادائو اشوه هات دل من تنگه برات* تنگه برات* تنگه برات وای الان صبح میشه هو هنوز که من یه روز دیگم تموم شدش ولی من نفهمیدم دفتر شعرم دیگه پر شده کجایی تو می خوام دیگه کاری تو نبودیو غمت عشقه تو کشت مارو زیر خاک عشق یعنی راه رفتن زیر باران عشق یعنی من می روم تو بمان عشق یعنی آن روز وصال عشق یعنی بوسه ها در طوله سال عشق یعنی پای معشوق سوختن عشق یعنی چشم را به در دوختن عشق یعنی جان می دهم در راه تو عشق یعنی دستانه من دستانه تو عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو عشق یعنی می برم تا اوج تورو عشق یعنی حرف من در نیمه شب عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب عشق یعنی انقباظو انبصاط عشق یعنی درده من درده کتاب عشق یعنی زندگیم وصله به توست عشق یعنی قلب من در دست توست عشق یعنی عشقه من زیبای من عشق یعنی عزیزم دوستت دارم میدونی خوشگل من دوست دارم همیشه عکس تورو روی قلبم میزارم میدونی فقط تو رو دارم روی زمین اینم نشونش بیا اسمتو تو روی سینه ام ببین میدونی عشق منی همیشه تو قلب منی میدونم دوستم داری اشک منو در میاری آخه تو چقد ادائو ناز داری میتونی عشق منو توی قلبت بکاری
عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به
لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی
نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که
چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های
عمر کوتاه من ، چقدر
سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی
پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به
سرابی شد.
تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا
ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می
کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای
نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند
، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من
بی رنگ است!
اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لایشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به
سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید
اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له
شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من
خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش
رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو
میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3
بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از
من خداحافظی کرد
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
من
با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی
هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه
"خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت
سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند
زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت
:"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و از من خداحافظی کرد
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم
روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته
ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من
باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه
کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با
گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین
داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم
که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من
اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو
اومدی ؟ متشکرم"
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش
میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه
نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.
این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم
که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو
میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای
من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ...
همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید
، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید
اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی تعجب کردم تاچشم کارمی
کردقبربودپیش خودم گفتم یعنی این قدرقلب شکسته وجودداره؟یکدفعه متوجه قلبی
شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم که براش دعاکنم
وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه همون کسیه که چندساله پیش دله منو
شکسته بود شنیدی میگن ازهردست بدی ازهمون دست میگیری.
ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد. با وفاترین دوست به مرور زمان بی
وفا شد. این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست
نیست از روزگار است
خوبه؟...» دستم را پایین می آورم. پرده می افتد. نگاهش می کنم. چند ثانیه
کوتاه تنها. رویم را برمی گردانم. فاصله می گیرم از وجودش. هر طرف می ورم
اما نگاهش را روی شانه هایم حس می کنم. «کجا فرار کنم از دست نگاهت؟» کجا
پنهان شوم که در نگاهش نباشم؟
نگاه پاکش که انگار عبور می کند از همه
چیز... که هر کجا باشم روی شانه هایم است. که هیچ کجا نیست که پنهان باشد
از چشم هایش. هر کجا که می روم نگاهش هست... «نگاهت هست...» لحظه ها
راکدند. هوا سنگین است. نفسم دارد بند می آید. نمی گذرند دقیقه ها. و دارد
نگاهم می کند. آرام. صبور. بی صدا.
برمی گردم نگاهش می کنم که بگویم
«مگه کار و زندگی نداری تو همین جوری داری من رو نگاه می کنی؟» .. غرق می
شوم توی چشم هایش که ته ندارند انگار. که آن سویشان انتهایی نیست. که بی
نهایت اند. دریچه هایی به بی نهایت اند... زبانم بند می آید. غرق می شوم
توی نگاهش. و هیچ تلاشی نمی کنم که پایین نروم. فرو می روم توی چشم هایش.
آرام... آرام...
لبخند می زند. بغض می کنم. دست خودم نیست. همین حالاست
که اشک هایم جاری شوند. و او دارد لبخند می زند. «چایی می خوری برات
بیارم؟...» «حوصله ندارم معنا!... ولم کن»
دروغ می گویم! دروغ می گویم
تو که می دانی!... تو که باید بدانی!... خودم را لوس می کنم برایت. می
خواهم نازم را بکشی. مثل بچه ها که لج می کنند! بیایی در آغوشم بگیری.
نوازشم کنی. من، توی آغوش مهربانت بزنم زیر گریه. و تو آرامم کنی... عطر
نفس هایت را بپاشی روی موهایم و من قرار بگیرم از وجودت... از حضورت... از
صدای بی وقفه ی نفس های خدایی ات... از بالا و پایین رفتن منظم سینه ات...
تو باید...
نمی شود!... نمی شود!... باید که باشی!... تصویر نمی شوند این رویاها بی تو!...
گرفته معنا... حالم خوب نیست. هوای گریه دارم. هوای شکستن. خرد شدن.
بریدن... دارم می شکنم اینجا بی تو... نمی توانم معنا... نمی توانم
دیگر... نمی توانم...
مگر چقدر تحمل دارد آدمی؟... چقدر صبوری باید که
نشکند؟... بار اولم نیست... آخرین هم نیست بی شک... بارها و بارها و بارها
شکستن را تجربه کرده ام بی حضور نازنینت...
معنا... چرا خدا بر نمی
دارد این فاصله ها را؟... به کجای این کره ی خاکی بر می خورد اگر من و تو
کنار هم بنشینیم؟... چه می شود اگر با هم حرف بزنیم؟... لبخند بزنیم به
همدیگر... چه می شود؟...
متعهد شوید که زندگی مملو از عشقی را خلق خواهید کرد و به جای اینکه فقط
منتظر پیش آمدن لحظات عاشقانه باشید، آن لحظات را بیافرینید.
از همسرتان بپرسید آیا دلش میخواهد تفکر و شخصیت شما را تغییر دهد... و
پس از آن بکوشید خودتان را با آرزوهایش هماهنگ کرده و اصلاح شوید.
وقتی به سالگرد ازدواجتان نزدیک میشوید، زندگیتان را بررسی کنید و
ببینید در طی این سالها زندگی شما چه تغییرات مثبتی کرده است.
اون دل کوچیکه
من جلوی پات بود یادته
گیج میره تو کجایی عشقه من
دلو سپردم من به تو غصه نخور
نرفتیو میگی آخه عزیز دلت میاد
همشون فدای یه تاره موت
چی شد بگو تو جواب نامه هام
میگه باهات میام
دوست ندارم جونه من اینو نگو
به راحت تو منو یاریم بکن
میزنه
امید کنه از نا امیدی دم میزنه
میاد
نخوابیدم
برم
ندارم اینجا روی زمین دارم میرم
دفنمو خاک خورد مارو
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |