فریاد خدایا این چه رسمیست رفیقان را جدا کردن هنر نیست رفیقان قلب انسانند خدایا بدون قلب چگونه می توان زیست همسفر خسته ام از این همه راه خسته از نای و نی و این همه اه راه ، تکرار زمان است چرا همسفر فاش بگو راز چرا اری از ایینه ها نیست نشان ان نشان های نهان نیست عیان اندر این نبض ِ زمان ، گیج منم مات و مبهوت ِ دل ِ ریش منم هوشیارم ز دل ِ خویش چرا ان که مستم بکند ، نیست چرا همسفر گرچه رهایم کردی راست گو ، ره به کجا اوردی نکند باز به من می خندی زین که پروانه شدم می خندی خنده کن تا که منم سوز شوم بنواز تا که منم کوک شوم ره به تنهایی من می گرید همسفر ، باش ، دلم می گرید خُنک ان روز که اندر پیش است دل ِ زهر خورده ی من در نیش است باش تا سایه ای بر من باشی وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی نمی بخشمت .... بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که برایم شکستی .... .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ..... بخاطر نمکی که بر زندگی، زندگی نو بودن است، زندگی غیر قابل پیش بینی بودن است، زندگی لحظه ای خندیدن و لحظه ای دیگر گریستن است زندگی با تو بودن است، زندگی عشقت را به دل داشتن است، زندگی برای من، با تو بودن است زندگی بودن در این لحظه است، زندگی دیدن آینده اما در آن غرق نشدن است، زندگی فراموش کردن گذشته اما از آن درس گرفتن است آن که می گوید زندگی گذشته است مرده، آن هم که می گوید زندگی در راه است باخته، زندگی اکنون است، همین لحظه زندگیست آری زندگی این است خستگی ها به افق می روند و همراه باران به زمین فرو می ریزند... این است چرخه انسانیت... تولد های زیبا و شیرین... زندگی های پر از فراز و نشیب... مرگ های جبران ناپذیر... خلقتی زیبا و شگرف... چقدر راه است تا صدای آبشار... تولد خاطره ای در رگبار... و چه نزدیک است .. آیه ی عاشقی در قرآن...
با تو شادمانم...
برای تو می نویسم.... به دور از وزن و قافیه... صادقانه تو را می خوانم ای بهترینم.. بی هیچ پرده پوشی سخن می گویم... من هم انسانم و پر از حس های انسانی... اما....مرا ببخش که همچون دیگران نمی توانم خود را معشوقه کسی خوانم... یا در آغوشت گیرم و تو را ببوسم.. من محبت واقعی تو را می خواهم... و خود نیز با تمام قوا سعی می کنم تمام محبتم را خالصانه در اختیارت گذارم... من تو را همچون پروانگان دوست دارم و از عشقمان پروایی ندارم... اما چگونه می توانم خود را از دست افکار پریشان دوری خلاص کنم.. آه? دلگیرم از خود و شادمانم از تو... بی تو رها می شوم در سرداب انسان های پر از ریا... مثل همیشه همچون گربه ای ترسو هستم... مثل همیشه دوووووووووووووووووووووستت دارم... گرچه در ظاهر دستان زیبایت را در دست نمی گیرم... اما در باطن در آغوشت آرام میگیرم... آرام و آهسته آمدی...با قدم هایی استوار... و صدایی که هیچ گاه از ذهنم خارج نمی شود.... چه لذتی داشت برای اولین و آخرین بار عاشق شدن... فرار از تنهایی و غربتی که خود آن را ساخته بودم... چقدر بزرگ شدم با تو... چقدر صبور شدم با تو... اما........ راه های رسیدن مسدود است... و من به قاب خالی ات خیره می شوم. کلمات نمی توانند تو را به من بازگردانند... زیرا شاهان کم التفات به حال گدا کنند... نصیحتی کنمت دوست دلداده ی من... عاشقی سکوت است رنج و دل مرده ی من... عاقبت شکست تنگ بلور دل من... و سیندرلا نیافت عشق خود ای دوست مهربان من... دستانم می لرزد... اشک هایم جاری است... غصه ها تکراری است... نصیحتم می کند مرغ اهورایی... عاشقی بود پشیمانی.... برای تو می نویسم...تویی که مرا به یاد خود انداختی... چقدر دیدن چشمهایت برایم لذت بخش است... چشمهایت آتشفشانی است که فرار از آن یعنی مرگ... گاهی اوقات مرگ در دستان یک شبنم زیباست... گاهی اوقات لبخند یک ببر زخمی آرامشی به جان انسان می اندازد که سالها آرزوی آغوش ببر را می کند... کفش هایم هم خسته بودند...از بی تو بودن..اما در کنارت می رفتند..می تاختند...می دویدند... چشمانم فروغش را به دست آورد..کاش زندگی ساده می شد... کاش تا ابد من و تو بودیم و بستنی شکلاتی.... من و تو بودیم و کلی کتاب عاشقانه... عشق من....شعرها هم در برابرت کم آوردند و من عامیانه تر از یک مادر بزرگ برایت می نویسم... کاش رسیدن به دست هایت سخت نبود...کاش هزاران ای کاش می گویم عزیز شیدایت می شوند...دوووووستت دارم..به هیچ وقت از دلم بیرون نمیری...چشم هایت
لحظه دست خودم نیست اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای اگر دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم. دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم! دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی دلم *** از وقتی که رفتی! *** وقتی سالهاست عقربه لحظات بغضی گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند. کاش می شد من به جای تو می رفتم در روزی *** جای ِ خالی ِ زندگی *** یک دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست. من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات، کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد... دلم هر شاید روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم! این
زخمم گذاردی .... و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی
سرت را به روی زانوانم گذاری و با چشمهای مهربانت برایم قصه بگویی...کاش
برای همیشه چشمهای زلالت آینه من شود...
ترینم...نامه ای ندارم ..شعری ندارم...واژگان در مسیر آشتی گم شده اند...و
حروف از من دور می شوند...تو را وصف نمی کنم ای عشق..زیرا وصف تو همه را
حیران می کند...
اندازه شکلات...و شاتوت...نخند تو رو خدا...قصد جسارت نداشتم...خواستم بگم
اونقدر که اون ها رو صادقانه و ساده دوست دارم ..تو را هم همینطور...
را از من نگیر...زیرا بدون چشمهایت نمی توانم موهای سپیدم را در آینه ی
نگاهت ببینم...(عکس مناسبت پیدا نکردم )
، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی
همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این
دست خودم نیست!
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!
بدجوری گرفته..هر طرف که نگاه میکنم تو رو میبینم.. عطرتو حس میکنم و
صداتو میشنوم..اما تو هیچ وقت نیستی... میترسم دستاتو تو دستم
بگیرم..میترسم بلور انگشتاتو بشکنم... می ترسم تو هم مثل من بوی تنهایی و
غربت بگیری.. می ترسم این بغض هزار ساله به تو هم سرایت کنه... من از مرگ
نمی ترسم از رفتن تو می ترسم.. می ترسم تو بری و من نمیرم! می ترسم بدون
تو زنده بمونم دلم گرفته...!! مثل تموم شبهایی که گذشت..!! مثل تموم
شبهایی که بدون تو خواهند اومد...!! روزگارم از شبهای بی ستاره تو هم تیره
تر شده.. تنها یادت هست که امیدسپیده ای هرگز نیومده رو تو دلم زنده نگه
میداره...دیگه زیر بارون خیس نمیشم..!! یاد اون چتری که بالای سرم گرفتی
تا ابد با منه.. من و ببخش که هنوز ازت پرم ..که هنوز نمیتونم ازت دل
ببرم.. راستی تا حالا شده اون قدر دلت برای کسی تنگ بشه که با شنیدن اسمش
هم بغض گلوتو بگیره؟؟ تا به حال شده اون قدر بخوای برای یه نفر بمیری که
از زنده بودنت هم خسته بشی؟؟ یا شده دلت بخواد زمین و زمان متوقف بشن تا
نگاهی که به تو خیره شده لحظه ای بیشتر باقی بمونه؟؟میدونی... من عاشقم
چون فقط یه بار تو دلم زلزله اومد اما از زلزله بم هم مخرب تر.. چون همیشه
قلبم واسه یه نفر زد (واسه تو)...میدونی... تو هیچ وقت نتونستی ذهنمو
بخونی..اشکمو ببینی.. صدامو نشنیدی..صدایی که خودت خفش کردی.. صدایی که یه
روز بهت میگفت دوست دارم عشق من پاک بود..عشق من با عشقای حالا فرق داشت
وقتی میگفتم دوست دارم با بند بند وجودم میگفتم.. اما هیچ وقت نفهمیدی..
اما بازم میخوام از تو بنویسم ..میدونی چرا؟؟ چون اول و اخر لحظه هام
تویی... بذار همیشه پریشونت بمونم میذاری که ؟؟ تو رو خدا اینم ازم نگیر
من میمیرم
تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست
ندارم؛ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم
و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان
را نیز دوست ندارم.
که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید
این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع
چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس
پروانه های دشت خاطره.
های زمان به کندی می گذرند ، شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما
حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در
کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ، من ماندم و اشک های
التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و
صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم، به خاک می افتم و
اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت،
اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.
درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری
دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی
که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.
عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ،
شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد
ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار
پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.
نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس
است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه
هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر
ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را...
نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق
را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست
دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم...
درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست
دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم
را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت
را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه
باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان...
حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم
را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه
نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که
تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه
باورکنم..............................
که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به
تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه
ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در
می آورم
دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض
های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای
دلتنگی ام باشی!
گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی
نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه
آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.
شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده
در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم
تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است...
.
اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می
ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را
نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا
بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .
بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه
ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |