گذشت لحظه های با تو بودن و در پاییز عشقمان نامی از دوست داشتن باقی نماند چقدر زودگذر بود قصه من و تو و در آنروز که دست بی رحم تقدیر درو کرد گندمزار دلهایمان را و تهی شد همه جا از عطر گل عشق و در کوچ پرنده های غمگین در آن کویر آرزو شاعری دل شکسته و تنها می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها قطره اشکی به یاد همه خاطره ها .... وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است، وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند... و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم... بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم... بی تفاوت می گذرم.... شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید.. دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟ وقتی با تو آشنا شدم؛درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم. و دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم و سرانجام در آن غرق شدم. ای کاش می توانستی نجاتم دهی..... سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن هنوزهم پرمیکشه دل واسه به تورسیدن.
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون چهار شمع به آرامی می سوختند من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . چهارمین شمع گفت: نگران نباش تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم. چشمان کودک درخشید، تا (لعنت به این روزگار لعنتی که نمیذاره بحال خودم باشم لعنت بهش لعنت به همه ی اونایی که نمیذارن) اه گوش دوباره انگار محکم نمیدانم و یا که بگذار اه و و لغزش ولی چون تو خود گفتی پس شاید در مرواریدهای که از صدف نگاه تو مرا ولی فقط به امانت گرفتم پس چرا برروی محبوبم لحظه ای درنگ کن انگار بگذار حکم حبس و جرم من عین تو شین من قاف عشق ما ست
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچهای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونهای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست.
محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت:
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.
و بعد خاموش شد.
و عشق بورزند.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟
شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح وعشق را در وجود خود
حفظ کنیم
حالا تو زندگی این حس برات بوجود اومده (احساسش کردی) که دلت برای کسی اون
قدر (اون قدر) تنگ میشه که دوست داری اونو از رویاهات بیرون بکشی و توی
دنیای واقعی بغلش کنی
ای محببوبم
کن
صدا می اید
نبضها
تر روی میز محاکمه میکوبند
شاید گناهم فزونی یافته
شاید من سرقتی کرده ام
از یاد برده ام
خاطراتم را مرور کنم..............
یادم امد اخرین
بار عطر ارکیده ها را از
اغوش تو گرفتم
رزهای سرخ را از دستان تو چیدم
یادم می اید ان شب طعم
بوسه را در حضور
گوشواره های تو چشیدم
من انها را که ندزدیم
اخرین بار
دوست دارم
جرم من چیست؟
لحظه ی وداع
درخشانی را
برداشتم
متهم به دزدی کرده اند
انها را هم که ندزیدم
جرم من چیست؟
این گونه نبضها
میز محاکمه میکوبند ؟
حکم را قلبم صادر کرده است
برایت بخوانم
من
ابد در زندان تو ست
ما
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |