سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

چکه های خاطره

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم
عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به
لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی
نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که
چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های
عمر کوتاه من ، چقدر

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به
سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی
پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به
سرابی شد.

نبودی
تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا
ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می
کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو
خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای
نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌
از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند
، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من
بی رنگ است!

و
اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به
سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید
اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له
شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه
، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 7:16 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس