پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست شعر زلال جوشش احساس های من از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی بار غمت ـ عزیز تر از جان ـ کشیدنی ست من در فضای خلوت تو خیمه می زنم طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست تا اوج ، راهی ام به تماشای من بیا با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست اگر می توانستم مجازاتت کنم از تو می خواستم...... به اندازه ای که تو رو دوست دارم مرا دوست داشته باشی و آن آری، تو نبودی و چشمانم بیقرار گریستن بود. . . گذشت لحظه های با تو بودن و در پاییز عشقمان نامی از دوست داشتن باقی نماند چقدر زودگذر بود قصه من و تو و در آنروز که دست بی رحم تقدیر درو کرد گندمزار دلهایمان را و تهی شد همه جا از عطر گل عشق و در کوچ پرنده های غمگین در آن کویر آرزو شاعری دل شکسته و تنها می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها قطره اشکی به یاد همه خاطره ها .... وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است، وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند... و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم... بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم... بی تفاوت می گذرم.... شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید.. دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟ وقتی با تو آشنا شدم؛درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم. و دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم و سرانجام در آن غرق شدم. ای کاش می توانستی نجاتم دهی..... سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن هنوزهم پرمیکشه دل واسه به تورسیدن.
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون چهار شمع به آرامی می سوختند من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . چهارمین شمع گفت: نگران نباش تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم. چشمان کودک درخشید،
چشمانم بیقرار گریستن بود، تا شاید قطرات باران ابرهای غصه ام، مرهمی باشد
بر التهاب دلتنگی های گاه به گاه که با اندک غفلتی از کوله بار تنهایی ام
بیرون می پرند و حس کوچک خوشبختی ام را به تمسخر می گیرند و با خنده های
سرمستانه شان دلم را به عزای دوری دستانت می نشانند.
هنگام، بی تاب تر از همیشه، در پس ویرانی های کوچه دلم به دنبال تو می
گردم تا سر بر شانه های مهربانت بگذارم و با گریه هایم به هجوم دلتنگی ها
بخندم. اما . . .
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچهای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بمون واسه خونهای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست.
محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت:
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.
و بعد خاموش شد.
و عشق بورزند.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟
شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح وعشق را در وجود خود
حفظ کنیم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |