عاقبت بگذشت روز آشنایی خیمه زد شام جدایی یاد داری گفته بودی بارها: از دام زلفت کی کنم فکر رهایی گفته بودی نیست پایان عشق ما را تا خدادارد خدایی گفتم از آن ترس دارم کز محبت روی پوشی ساغر عشقم ننوشی از دلت مهرم زدایی خنده ی مستانه ای بر روی لبهای تو رقصید بر لبان من لبانت گرم لغزید چنگ بردی بر سر زلفان مواج سیاهم خیره در چشمم نگه کردی و گفتی وحشی من کم بگو از بی وفایی راستی زان روزها دیری گذشته رفتی از من دل بریدی وتو از من دست کشیدی این منم تنها اسیر درد هجران این منم بیگانه با هر آشنایی...... خدایا کفر نمیگویم، چه میخواهی تو از جانم؟! خداوندا! به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته خداوندا! تنت بر سایهی دیوار بگشایی عمارتهای مرمرین بینی نمیگویی؟! خداوندا! خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، دل من یه روز به دریا زد ورفت پشت پا به رسم دنـیا زد و رفـت پاشـنه کفـش فـرار و ور کشید آستـیـن هـمـت و بالا زد و رفـت یه دفعه بچه شد و تنگ غروب سنگ توی شیشه فردا زد و رفـت دفتر گـذشته ها رو پاره کـرد نـامه فـرداهـا رو تـا زد و رفـت حیـوونی تـازه آدم شـده بـود به سرش هـوای حوا زد و رفـت زنده ها خیلی براش کهنه بودند خودشو تو مرده ها جا زد و رفت هوای تازه دلش می خواست ولی آخـرش تـوی غبـارا زد و رفـت دنبال کـلید خوشبختی می گشـت خودشم قـفـلی رو قـفلا زد و رفـت همه چیز را جمع کردم. یکی یکی. خنده ها، گریه ها و تنهایی ام را که انگار سال ها توی این اتاق زندانی مانده بود. همه را گذاشتم توی چمدان آبی و درش را محکم تر از همیشه بستم. آسمان هم انگار دلش می خواست که من بروم. نه ابری، نه بارانی... شعر ها را که می خواستم از روی دیوار بکنم یادت افتادم نه اینکه یادت نبوده باشم، اما انگار آمده بودی که بگویی نرو، و من به خیالت قول دادم که تا همیشه همین جا بمانم. نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم که تو را خواب دیده ام. چشم هایم را می بندم و توی این سیاهی که سوزن سوزن می شود دنبالت می گردم. انگاری که... نمیدانم، یعنی تو هستی؟ شاید هم فرقی نکند! پس من دوباره می خوابم. می خوابم تا برایم شعر بخوانی، بخندی، قصه بگویی، تا شاید یک روز از رویای شیرین بودنت بیدار شوم. چشم هایم را می بندم و قاصدک سفید را می بینم. از خوشحالی فریاد می زنم: و من آرزو می کنم، آرزو می کنم که تو هیچ وقت نروی. میگی: من هم آرزو کردم. میگم: چی؟ میگی: آرزو کردم که تو هیچ وقت نری. نگاهت می کنم و بعد قاصدک با موج خنده هامان می رود... چمدان آبی را بر می دارم و می روم. اما حالا فقط یک آرزودارم: کاش این را بخوانی. چشم هایت را باز کنی و بینی که من چقدر دلم برایت تنگ شده است
پریشانم،
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
اگر در روز گرما خیز تابستان
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
قاصدک...!!!!!
میگی: آرزو کن.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |