من مردهام ، نشان که زمان ایستاده است و قلب من که از ضربان ایستاده است مانیتور کنار جسد را نگاه کن یک خط سبز از نوسان ایستاده است چون لختهیی حقیر نشان غمی بزرگ در پیچ و تاب یک شریان ایستاده است من روی تخت نیست ، من اینجاست زیر سقف چیزی شبیه روح و روان ایستاده است شاید هنوز من بشود زندهگی کنم روحم هنوز دلنگران ایستاده است اورژانس کو؟ اتاق عمل کو؟ پزشک کو؟ لعنت به بخت من که زبان ایستاده است اصلا نیامدند ببینند مردهام شوک الکتریکیشان ایستاده است فریاد میزنم و به جایی نمیرسد فریادهام توی دهان ایستاده است اشک کسی به خاطر من در نیامده جز این سِرُم که چکهکنان ایستاده است شاید برای زل زدنام گریه میکند چون چشمهام در هیجان ایستاده است ای وای دیر شد بدنام سرد روی تخت تا سردخانه یک دو خزان ایستاده است آقای روح! رسمی شد دادگاهتان حالا نکیر و منکرتان ایستاده است آقای روح! وقت خداحافظی رسید دست جسد به جای تکان ایستاده است مرگام به رنگ دفتر شعرم غریب بود راوی قلم به دست زمان ایستاده است: یک روز زاده شد و حدودی غزل سرود یادش همیشه در دلمان ایستاده است یک اتفاق ساده و معمولیست این یک قلب خسته از ضربان ایستاده است دوست اگر چشمانات راز ِ آتش است. و عشقات پیروزیی ِ آدمیست و آغوشات
و گریز ِ از شهر که با هزار انگشت بهوقاحت پاکیی ِ آسمان را متهم میکند. کوه با نخستین سنگها آغاز میشود در من زندانیی ِ ستمگری بود نگاهم کن نگاهم کن بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم نگاهم کن نگاهم کن مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی کسی جز تو نمی خواند مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد برای شادی روح شکسته همان روحی که با عشقت گسسته به آن عهدی که با قلب تو بسته ................................................. برای شکستن دل یه لحظه وقت کافیه... اما برای اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت پیدا نکنی... - می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی.... اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه...... - همیشه غمگین ترین و رنج اور ترین لحظات زندگی ادم توسط همون کسی ساخته می شه که شیرین ترین و به یاد موندنی ترین لحظات رو برای ادم ساخته... - وقتی قلب ها به همدیگر نزدیک باشند فاصله مهم نیست. عشق کیلومتر ها را از بین میبرد و سختی ها را اسان می کن -آخر لحظه- چشم در چشم هم آخرین بوسه آخرین نگاه آخرین شعر ترم آخرین قطره اشک شعرم از چشم تو می جوشد راه بر گونه ی تو می جوید و نهایت به لبت می ریزد آغوش آخر در تب و تاب دست من سرد، بی تاب لب من می لرزد، از لبت می پرسد: بازگشت را آیا امید هست؟
با غرور بی دلیلت منو آزار نده بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
بخدا من خودم رفتنیم
به خدا
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم بگو معنی تمرین چیست ؟ بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟ بریدن از خودم را ؟ مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ... از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم همه می دانند که دروری تو روحم را می آزارد تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ... هوای سرد اینجا رو دوست ندارم مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام دردمندم نام...عاشق می دوست من بودم و سکوت ...وقتی که نام تو امد...دیوار بی اختیار به من تکیه کرد... ارزوی من این است مثل یک سیم گیتار ...زیر دست تو باشم لحظه ی خوش دیدار در
عزیز نگاهی به طبیعت می اندازم و چیزی که قابل ستایش تو باشد نمیابم پس
ناچار به قلبم رجوع میکنم و آن را با خنجر محبت میشکافم و قطره خونی را به
عنوان سلام تقدیمت می نمایم امیدوارم که پذیرا باشی
ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم اگر سنگ بودم به هر
جا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر
لب باممان می نشستی اگر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا می شکستی، می شکستی
هنگامی که به جنگ ِ تقدیر میشتابد.
اندک جائی برای ِ زیستن
اندک جائی برای ِ مردن
و انسان با نخستین درد.
که به آواز ِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم.
ببین این منم که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم
به منه خسته و بی حوصله هشدار نده
بزار این سکوت سنگین به شکستن نرسه
به خودت تو بیش از این زحمت اقرار نده
به خدا من خودم رفتنیم
واسه دیگران تو شمعی
واسه من خاموش و غمگین
برای خودی تو دردی
واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت
واسه من عین سرابی
برای همه ستاره
واسه من مثل شهابی
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
کن زخم اشنایم...ای تار نوای تیرگی سرنکنی...جز عشق مرا به هیچ ساغر
نکنی...چون زخمه رسد به جانت ای مرسه جان...درد دل خود به جان دلبر نکنی
دل شکسته....لقب...بی کس تنها ...نام پدر...دریای غم...نام مادر ...تشنه
محبت...جرم...عاشق شدن...عاقبت نابودی فنا...........................از
روزی که حضورت معنای زندگی ام شد...تنها کسی که حکایت بی هنتهای عشق را در
گوش جااااااااااااانم زمزمه کرد....تو بودی عشق من......
خواهم از زمانی که برایم باقی مهنده در کنار تو لذت ببرم...شاکر روزهایی
که هر یک به هدیه بی مانندند...رویاها و امی دهایی که هر یک امکان امید
شدن دارند...و عشق ها و مهربانی ها که هر یک فرصت تجربه کردن دارند...یک
روز روز ااخر ما خواهد بوووود....
داشتم...دوست داشتم زاغکی باشم خالی از معنای عشق...دوست داشتم کسی بودم
اندر وادی عشق...دوست داشتم رها بودمکمند هر چه دل...دوست داشتم ای کاش
هرگز عاشق نبودم من...دوست داشتم امه مهربان بود همدم من...عزیزم
غروب سرد و غمگین دلت ...این منم دلگیرترین اوازها...در شکست شاخه های
اعتماد...محرم پر رمزترین رازها...با نگاهی سرد و خیس و دلشکن...میشوم
خیره در اغوش غروب...تا که شاید روزی در هوای انتظار...روزی یار من بیاید
از جنوب...این منم که حالا رو به جاده ها...خستهام در انتظار دیدنت...می
شمارم ثاتیه ها رو بی امان...هم زمان با لحضه رسیدنت
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |