رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ... گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید ! ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! بی تو چون شبهای دیگر
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن را
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ....
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
خدانگهدار ... خدانگهدار
تو دیروز،برچشم من،چشم بستی بصد ناز،دردیده ی من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود نگه کردی و خنده بر لب شکستی
زچشم سیه مست ناز آفرینت بجان وتنم،مستی خواب میریخت
نگاهت چو میتافت بر دیده ی من به شام دلم موج مهتاب میریخت
چو لبخند روی لبت موج میزد- دل من از آن موج، توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو ،تاب میخورد مرا حیرت از شاهکار خدا بود
پی نوشخندی چو لب میگشودی بدندان تو بود، لطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود و یا اشک مهتاب، بر گل چکیده؟
بسی رفت و بی مستی عشق بودم بچشمت قسم،مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی،خیالت گواه است که او را به جای تو در بر گرفتم
پس از این، دلم بیتو چون گور سرد است بیا بخت من شو،در آغوش من باش
مرو،بی تو شبهای من بی ستاره است تو پروین شبهای خاموش من باش
تو همونی که توی موج بلا *** واسه تو دستامو قایق می کنم
اگه موجا تو از من بگیرن *** قطره قطره آب میشم دق میکنم
وای که دلم طاقت دوری تو رو هیچ نداره *** بغض نبودن تو اشکامو در می اره
ای که بی تو این کویر خواب بارون می بینه *** وقتی نیستی غم دنیا توی قلبم می شینه
ای که بی تو واسه من همه دنیا قفس *** هستی ازنبودن تو التهاب نفس
توی بهت غم و تنهایی من *** به سرم دست نوازش کشیدی
ولی بارفتنت ای هستی من *** هستی منو به اتیش کشیدی
وای که دلم طاقت دوری تو هیچ ندار *** بغض نبودن تو اشکامو در میاره.
........................
اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم ***اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم
اگه بگم توی آسمون عشق من فقط تویی ***اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم ***اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی ***اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی
میشی برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال ***میشی برام باغبون میوه های تشنه وکال
میشی برام ماه شبای بی سحر ***میشی برام ستاره ی راه سفر
ولی بدون هرجا باشی یا نباشی مال منی ***بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی
برای سعادت شبا شعرامو من داد می زنم ***برای خوشبختی تو خدا رو فریاد می زنم
گفتم این و بنویسم که دوست دارم عزیزم
ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر***اشکم بدیده دیده، ز یادم نمی روی
ای ساده دل کبوتر از باز بی خبر***وز دست من پریده، ز یادم نمی روی
آن چشم را به روی چه کس باز می کنی؟***ای آهوی رمیده، ز یادم نمی روی
در سایه ی کدام نهالی روم به خواب؟***ای نخل بر رسیده، ز یادم نمی روی
دانم که امشبم به سحرگه نمی رسد***ای جلوه ی سپیده، ز یادم نمی روی
تا خواند این غزل ز من آن سرو ناز، گفت***ای بید قد خمیده، ز یادم نمی روی
آینه های مهربونی تو به تو تا بی نهایت *** شونه هامون جای قصه سرامون گرم رفاقت
روبروی من و چشمات اتفاقی پا به ماهه *** چشمای تو سهم عشقه چشمایی که سرپناهه
بوی عطر پیرهن تو برده هوش از عطر شب بو *** به نگاه تو حسوده چشمای قشنگ آهو
سمت و سوی وسعت تو سمت و سوی آسمونه *** حرف بارون با تنت نیست حرف تو رنگین کمونه
داشتن تو یه قراره بین قلب من و دریا *** شور شعر و شوق شعری دیدنت وقت تماشا
کاشکی چشمات مال من بود با یه رنگ عاشقونه *** بغضمو بغل بگیری به یه چشمک یه بهونه
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم *** سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها نکته ها از انجمنها *** بشنو ای سنگ بیابان ، بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون، با شما دمسازم اکنون *** شمع خودسوزی چو من، در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد *** با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم *** عاشق این شور و حال عشق بی فردای خویشم
تا به سویش رهسپارم سر ز مستی بر ندارم *** من پریشان حال و دلخون با همین دنیای خویشم
امشب آرامی ندارم
در سکوت کوچه تو
نیمه شب ره می سپارم
آن زمان این کوچه هر شب
کوچه میعاد ما بود
بر لب ما تا سحرگه
قصه فردای ما بود
این زمان افکنده بر ما
سایه ، دیوار جدایی
ای خدا آخر کجا رفت
روزگار آشنایی
ای کویر سینه من
بوته های آتشت کو
در شب سرد جدایی
شعله های سرکشت کو
من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشــــق بازی مـوجا قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خــــــــالص روی انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عـــاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
برای داشتن عــشقت همه جونم آرزو شد
تـا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن قصه عاشقی همینه
اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی
امــــا تو قایقی بودی از من و دلم گذشتی
رفتــــــــی با قایق عشقت سوی روشنی دریا
من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بـی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره ایــــــــن گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو می گیره
مــی رسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونه ام
اما تو دریای عشقت باز یــــــه گوشه ای می مونم
نجات من بدست توست
از این محبس نجاتم ده
لباس کهنه تن را بسوزان و حیاتم ده
بیا و نقطه پایان به شعر عمر من بگذار
تنم دیوار بین ماست
تنم را از میان بردار
مرا از وحشت و تردید رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری شهادت را صدا باشم
همیشه در مصاف مرگ نقاب از چهره میافتد
چه در میدان چه در بستر پس بیماری ممتد
بیا و جامه عصیان بپوشان بر صدای من
که تنها سهم من این است
هراس بی صدا مردن
مرا از وحشت و تردید رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری
شهادت را صدا باشم
نقاب از چهره ام بردار
به آیینه نشانم ده
سکوتم بدتر از مرگ است
بمیرانم زبانم ده
بیا و جامه عصیان بپوشان بر صدای من
که تنها سهم من این است
هراس بی صدا مردن
مرا از وحشت و تردید رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری
شهادت را صدا باشم
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ; که از جنس این عالم نیست.
شبی
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال اشپزی بود ،دستهایش
را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود
صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مراقبت از برادر کوچکم 2 دلار
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3 دلار
بیرون بردن زباله 1 دلار
جمع بدهی شما به من :12 دلار
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این عبارت را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی
پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که
به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم ،
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده
قابل
توجه اونهائی که فقط خودشونو میشناسند و فکر میکنند مرور زمان انها را
بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند. بعضی وقتها
نیازه به این موارد فکر کنیم . کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر
درک کنند.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |