رویه تخته سنگی نوشته بود اگر جوانی عاشق شد چه کند : من هم زیر آن نوشتم باید صبر کند.......؟؟؟؟ برای بار دوم که از آنجا گذر کردم کسی زیر نوشته ی من نوشته بود : اگر صبر نداشت چه کند.......؟؟؟؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم بمیرد بهتر است....... برای بار سوم که از آنجا گذر کردم انتظار داشتم زیر نوشته ی من نوشته ای باشد ولی....... زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم......!!!! دلم دریاچه ی اندوه و درده....... نگاهم کوچه ی خاموش و سرده....... ببین این لحظه های بی تو بودن....... به شهر کوچکه قلبم چه کرده....... هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستایه منو....... بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو....... تو بی وفا بودی ولی اونی که برات میمرد منم....... تا زنده ام دوستت دارم اینم کلام آخرم....... اول به نام عشق.....دوم به نام تو.....سوم به یاد مرگ بر لوح شیشه ای قلبت بنویس : یا تووعشق یا من ومرگ.....!!!! زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست.....بوسیدن قول ماندن نیست..... و عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست.....!!!! اینو بدون که اگه کسی وارده زندگیت شد و گذاشتو رفت علاوه بر اینکه یه خاطره به جا میذاره میتونه یه تجربه هم به جا بذاره پس سعی کن خاطره های خوب و تجربه های مفید رو به خاطر بسپاری....... دوست داشته باش تا دوستت داشته باشند....... هرگز هیچ حسرتی در دنیا این چنین در یک جا جمع نمیشود که در این سه واژه ی کوتاه جمع شده : او - دوستم – ندارد روزی روزگاری اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند , در روز موعود همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورد و این یعنی..... ایمان...... پرسید : که چرا دیر کرده است.....؟؟ نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است....؟؟؟ خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است.تنها دقایقی چند تاخیر کرده است.... گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است..... خندید به سادگیم و گفت : احساس پاک تورا زنجیر کرده است.... گفتم : از عشق من چنین سخن نگو.... گفت : تو خوابی او سالهاست که دیر کرده است.... و در آیینه به خود نگاه میکنم... آه...عشق تو عجب مرا پیر کرده است.... راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است.... ولی من منتظرت میمونم... تا همیشه.... بالاخره یه روز بر میگردی.... شک ندارم... چون عشقم پاکه پاکه..... یک دنیا حرف برای تو دارم یک دنیا پر از حرفهای نگفته. یک دنیا پر از بغض های نشکسته با منی هرجا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روز های دلتنگیم باشی. دلم به وسعته یک آسمان تیره و غمگین است.صدایی نیست,ماوایی نیست,حتی سایبان روز های دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست. من آمده ام اینجا کنار دلواپسی های شبانه ات,کنار شعله ور شدن شمع وجودت. اما نمیدانم چرا دلم آرام نمیگیرد.دلم گرفته دلم سخت در سینه گرفته.با تمام وجود تورا میخوانم ,از تو چیزی نمیخواهم جز دریای بی ساحل وجودت را, جز دستهای مهربانت را,جز نگاه آرامت را که دیر زمانیست در سیل باد بی وفاییه زمانه گم کرده ام هر شب....... هر شب حضورت را در کلبه ی خیال خویش می آورم,وجودت را با تمام هستیه باقی مانده در نهان خانه ی قلبم نهان میکنم. چشم هایم را باز نمیکنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک هایه بسته ام حک کنم. اما باز هم جایه تو خالی است.......... شاید اگر جایه تو بودم کمی,فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفر های خاطره اشک میریختم. شاید اگر جایه تو بودم طاقت دیدن چشم های خیره و خسته را نداشتم. شاید اگر جایه تو بودم بلور بغضم را با تلنگری آسان میشکستم تا بدانی......... تا بدانی چقدر دوستت دارم. روزی صدبار باهم خداحافظی میکردیم ولی معنی خداحافظی رو زمانی فهمیدم که تو رو واقعا از دست دادم. اما بدو یاس های سپید احساسمون هنوز گرمه گرمن. دوستت دارم....... شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. . . شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت . خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ . فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم . شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد . شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد. فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟ _ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی ! پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد. یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است ! و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم : خدایا، تو قلب مرا می خری ؟. و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم ببخشید، دیگر "برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم" فتر عشـــق که بسته شـد دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم ســـــراغــم را نمیگیــــری چه شــــــد افتــــادم از چشمـَتــــــ ؟ منـــــم فــــانـوس لبخنـدَتـــ ، غـرورت ، گـــریه ات ، خشمـَتـــــــ اسیــرم ، خستـه امـ ، سیــرم ، مـــرا دریــاب می میــــرمـ ســـــراغــم را نمیگیــــری نمیــــدانی چه دلـــتنگـــــمـ ، چـه بی تابـم ، چه غمگینــــــم ، چه تنهــــــایـمـ تــو را هـــر شـب صـــــدا کــردم نمی بیـنی نمیـخوابمـ ؟ بیــا تا باورت گردد کـه بی تــو کمـــــتر از خــاکمـ ولی بـا تــو بـه افلاکـم بیــا با آرزوهایــــــم بسازم خانه ای در دل ســـــراغــم را نمیگیــــری مگـــر بیــگانه ای بـا دل ؟ ســـــراغــم را نمیگیــــری چه شــــــد افتــــادم از چشمـَتــــــ ؟ منـــــم فــــانـوس لبخنـدَتـــ ، غـرورت ، گـــریه ات ، خشمـَتـــــــ باید فراموشت کنم، چندیست تمرین می کنم من میتوانم، می شود،آرام تلقین میکنم با عکس های دیگری تا صبح صحبت می کنم با آن اتاق خویش را، بیهوده تزیین می کنم سخت است اما میشود در نقش یک عاقل روم نه شب دعایت می کنم، نه صبح نفرین می کنم حالم نه اصلا خوب نیست، تا بعد بهتر میشوم فکری برای این دل تنهای غمگین میکنم من میپذیرم رفته ای و بر نمیگردی، همین خود را برای درک این صد بار تحسین میکنم از جنب و جوش افتاده ام،دیگر نمی گویم به خود وقتی عروسی میکنیم ،این می کنم آن میکنم!!!!! هرچه دعا کردم نشد، شاید کسی امین نگفت حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم نه اسب، نه باران و نه مرد،....تنهایم و این دائمی است اسب حقیقت را خودم با این نشان زین میکنم یا میبرم یا باز هم نقش شکستی تلخ را در خاطرات سرخ خود، با رنج آذین می کنم حالا نه تو مال منی،نه خواستی سهمت شوم این مشکل من بود و هست، در عشق گلچین می شوم کم کم ز یادت می روم،این روزگار و رسم اوست این جمله را با تلخی اش ،صد بار تضمین میکنم
من کیم ؟ یه دربه در گمشده ی محله ها پشت پا خورده ترین صداى شهر بى صدا *** من کیم؟ یه پاپتی پراز سوال بى جواب صدتا جاده رو دیوار نقاشى کردم توى خواب *** دیوارا قایم شدن اونور پرده هاى رنگ عمریه که دلخوشیم به این دروغاى قشنگ *** وسط یه ضبدرم خونه به دوش وخسته توى چارراهى که از چهارطرف بن بسته *** خود من اینجا رو ساختم دیوارا کار منن رنگا رو پاک میکنم ببین که نعره مى زنم *** خود من دیواراى زندونموساختم اره من خودم رو توى چار دیوارى انداختم اره *** *** ***
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلـــــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنو این التماس رو
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |