سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

روزی
یک مرد ثروتمند،پسر کوچکش را به یک دهکده برد تا به او نشان دهد مردمی که
در آن زندگی میکنند،چقدر فقیر هستند.آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر
یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید"«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»

پدر پرسید"«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:«فکر میکنم»

و پدر پرسید:«چه چیزی از این سفر آموختی؟»

پسر
کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها
چهارتا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت
ندارد.ما در حیاطمان فانوسهایی تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط
ما به دیوارهایش محدود است اما باغ آنها بی انتهاست!»


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:50 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس