یکی بود یکی نبود...
یک ماه پیشونی بود که خوب دختری بود
.یک نامادری داشت که کلاً ناجور بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود
.دائماً ماه پیشونی را به کار میگرفت و بعدش می انداخت
توی تنور.مرض داشت.یک روز نماینده پادشاه آمد دم در خانه شان و گفت برای
پسر پادشاه دختر خوب دارند؟نامادری دختر زشت و بی هنرش را نشان
داد.نماینده گفت:نه بابا این چیه؟! پادشاه یک دختر همه چیز تمام میخواهد
که هم خوشگل باشد هم صاحب کمالات و هم کلی هنرمند و امروزی.نامادری
گفت:همینه که هست.دیگر دختر نداریم. ماه پیشونی که توی تنور نشسته بود این
صحنه ناجوانمردانه را دید ویهو تصمیم گرفت که بلند بشود وبر این ظلم و ستم
چندین صد ساله را بشورد و جنبشی بکند.چفت در را به سختی باز کرد وبه
نماینده پادشاه گفت من اینجا هستم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |