سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

دیر رسیدم مثل همیشه...دیگه اطرافیانم باین اخلاقم عادت کردند!
البته دیرمیام امــا همیشه حتما میام...!
ازصبح با خاله م کلی ازین ور شهر باین ور شهر رفته بودیم پای پیاده!
باندازه کل عمرم اتوبوسومترو تاکسی سوار شدم!
پاهام درد میکرد خیلی خسته بودم امــا
امــا پر از انرژی و سرشار از ذوق...
نمیدونستم چجوری میتونم خودمو کنترل کنم...
قلبم میزد تند تندددددددد
بی جهت میخندیدم نمیتونستم فکرمو متمرکز کنم!
بعد 6 ماه....یعنی میبنمش؟!...
وقتی تل زد که کجایی وگفتم زیر عکس...هستم دیگه نفسم بند اومده بود
چشمام دنبالش میگشت کوشــــــــــی...
تا اینکه...
درست روبروم... یه پسر جذاب که مهربونی چشماش حتی ازون فاصله دیده میشد...
میخندید...
یه دسته گل بزرررررررگ!!! پالتو مشکی موهای کوتاه...
وای این خودشه!!!
یادمه نمیدونستیم کجا میریم چی میگیم دستمو حلقه کردم تو بازوش ورفتیم...
چه لحظاتی ...
نمیتونستم نگاهمو از رو زمین بردارم!!!وای من چم شده...! این تویی نل؟!
وقتی بخودمون اومدیم کلی از مسیر اصلیمون دور شده بودیم...
توکافی شاپ:
وقتی تونستم تو نور کامل زیبایی چشماتو ببینم...
دلم میخواست فقط نگاهت میکردم...
چه آرامشی...
آهای نل ... دختر خوش شانس!
درسته این همونیه که میخواستی...!
بچسب بهش و ولش نکن!
دستامون...نگاهمون...و لحظه خداحافظی.......!
آی پسره!
عاشقتم...


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 5:29 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس