گذشت لحظه های با تو بودن دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد. یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است ! و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم : خدایا، تو قلب مرا می خری ؟. و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم ببخشید، دیگر "برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم" کاش معشوقه ز عاشق طلب جان میکرد تا که هربی سرو پایی نشود یارکسی
خیلی
و در پاییز عشقمان
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دل شکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها ....
سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ... خیلی سخته که عزیزترین
کست ازت بخواد فراموشش کنی ... خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو
بدون حضور خودش جشن بگیری ... خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن
، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای ... خیلی سخته که غرورت رو به
خاطر یه نفر بشکنی ، بعد بفهمی دوست نداره ... خیلی سخته که همه چیزت رو
به خاطر یه نفر از دست بدی ، اما اون بگه : دیگه نمی خوامت
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |