فرشته تصمیمش را گرفته بود. دوستت دارم دل تنهای مرا هیچ خریداری نیست دوستان دل مسپارید که دلداری نیست هیچ از روی صفا کس نشده یار کسی هرگز از عشق مگویید ، وفاداری نیست گفته اند " عشق " حراج دل سودا زده را عشق را با هوس یک شبه اش کاری نیست عارف و سالک و عاشق به کجایند همه ؟ خفته اند جمله به شهر ، آدم بیداری نیست دل سرگشته درنگ کن ، دمی مجنون باش زانکه مجنون صفتان را غم هوشیاری نیست من پی عشق و صفا در پی کویت گشتم غافل از اینکه جهان را گل بی خاری نیست
باز میلرزد درون سینه ها آهوی دل دوستت دارم به خدا دوستت دارم
پیش خدا رفت و گفت:
"خدایا...می خواهم زمین را از نزدیک ببینم
.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.
دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت...
فرشته گفت:
"تا بازگردم...بال هایم را اینجا می سپارم.
این بال ها در زمین چندان به کار من نمی ایند."
خداوند بال های فرشته را
بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:
"بال هایت را به امانت نگاه می دارم
...اما بترس که زمین اسیرت نکند...
زیرا خاک زمینم دامنگیر است..."
فرشته گفت:
"باز می گردم...حتما باز می گردم.
این قولی است که
فرشته ای به خداوند می دهد."
فرشته به زمین آمد و
از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هرکه را که می دید...به یاد می اورد.
..زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این
فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند؟
روزها گذشت...و
با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد...و روزی رسید که
فرشته دیگر
چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد...
نه بالش را نه قولش را...
فرشته فراموش کرد......فرشته در زمین ماند......
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...هرگز.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |