سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

دل شکسته

 

نیم شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زبان

پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دوسالی میگذشت یک دوسال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را آن دوچشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهمو  سربسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با من او

همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

ناتوان بودو توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین آغاز شد دلبستگی

  

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد به سر

مست او بودم زدنیا بی خبر

دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمدو در خلوتم دم ساز شد گفتگو ها بین ما آغاز شد

 

گفتمش در عشق پابر جاست دل

گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورقبان شوی دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

 

گفت : در عشقت وفادارم بدان

من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان

با تو شادی میشود غم های من

با تو زیبا میشود فردای من

 

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل ز جادوی رخت افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

 

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طمع بوسه از سرم برد عقل وهوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بحر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره افاق بود

در نجابت در نکویی او طاق بود

 

روزگار   

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 

 آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما از جدایی غم نبود

در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق جز ماتم نبود

 

 با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

 

آن کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

 

با کی گویم او که هم خون من است

خسم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

 

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم کم شدم

 

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر  پروانه را

 

 عشق من از من گذشتی خوش  گذر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت فردا را نگر


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/23ساعت 10:17 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس