بدترین درد این نیست عشقت بهت نارو بزن حقیقتی ساده از عشقی که او برای من به ارمغان می آورد از کجا آغاز کنم و او همانند بارانی بهاری که زمین را به سطحی درخشان مبد ل می سازد او به دنیای خالی من مفهوم بخشید او قلب مرا لبریز می کند او دل مرا با احساسی خاص لبریز می کند راستی این عشق تا چه هنگام دوام خواهد یافت آیا می توان عمر عشق را با مبنای روز و ساعت سنجید اکنون جوابی ندارم اما همین قدر قادرم بگویم که به او نیازدارم او قلب مرا لبریز می کند
این دشت سبز نگارین
وین باغ سرشار از عطرهای بهارین
صبح گل افشانی زندگانی ست
اینجا بهشت هزار آرزوی جوانی ست
اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش
دیدن
ا کاروان شتابنده عمر
لختی درنگی ! درنگی
آن سوی تر چون نهی گام
دشتی همه خار و خاشاک و افسردگی هاست
بی روشنا خون خورشید
پوشی ... چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد
به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی
پهلوانان را چه پیش آمد
ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران
ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد
به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو ؟
الا ای ...
بندی از آسمان بر دست, هراسی از گرداب در برابر, تصویری از مرداب دوردست
عشق چیست ؟
نمیفهمی چه بوده ! در واقع ارزش هر چیزی رو موقعی میدونی که دیگه از دستش
دادی . دیگه حالا هر چی میخوای غصه بخور . فقط کافیست غرور را زیر پا
بگذاری . با دیگران مهربان باش . غمگین نباش . از هیچ کسی تو کم نیستی .
اگه یه نفر تو رو نمیخواد یه نفر دیگه هست که میخواد حتی جونش رو فدات کنه
. دقیق بین باش . زود قضاوت نکن . هیچکس نمیگه تو عیب و ایراد داری . این
خودت هستی که به خودت تلقین میکنی . اگه تو یه بدی هم داشته باشی میتوانی
با خوبیهات این رو بپوشونی . کاری نکن که این بدی خوبیهای دیگرت رو هم ازت
بگیره . این حکمت خداست . به پاهات قفل و زنجیره زده . تو باید با این
پاها راه بروی . حتما هم درد و رنج و سختی همراهته . میدونی حالا عشق چیه
؟ همین رنج و سختی رو تحمل کردن . خلاصه عشق یعنی غصه ی دنیا رو نخوردن .
بدترین درد اینه که به اونی که دوستش داری نرسی
بدترین درد اینه که عاشق یکی بشی که اون ندونه
؟
بپرسم : از کدام کوچه به میدان کوچک شهر می رسم به
سلام های بی سوال
و کدام کودک مرا
به سمت نخل کهن سالی می برد
که مثل همیشه نخستین شنونده ی آواز بامدادی نخستین
چکاوک بیدار باشم ؟
خودم کاشتمش هسته ی رطبی که نیمروزی تابستانی ...
از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد
قصه ی عشق شیرین که از دریا کهنسال تر است
به دنیای من راه پیدا کرد وزندگیم را درخشان ساخت
با آوای فرشتگان و با تخیلات نیالوده او روح مرا از عشقی والا و بیکران سرشار می سازد
آنگونه که هر کجا بروم تنها نخواهم بود با وجود او چه کسی می تواند تنها باشد
و من که بیدار مانده بودم,آیه های مقدس را نخواندم
فریاد خوان
واژگانی که امروز در گلوگاه توست
کلیدهای دوزخند
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |