برای تو می نویسم...تویی که مرا به یاد خود انداختی... چقدر دیدن چشمهایت برایم لذت بخش است... چشمهایت آتشفشانی است که فرار از آن یعنی مرگ... گاهی اوقات مرگ در دستان یک شبنم زیباست... گاهی اوقات لبخند یک ببر زخمی آرامشی به جان انسان می اندازد که سالها آرزوی آغوش ببر را می کند... کفش هایم هم خسته بودند...از بی تو بودن..اما در کنارت می رفتند..می تاختند...می دویدند... چشمانم فروغش را به دست آورد..کاش زندگی ساده می شد... کاش تا ابد من و تو بودیم و بستنی شکلاتی.... من و تو بودیم و کلی کتاب عاشقانه... عشق من....شعرها هم در برابرت کم آوردند و من عامیانه تر از یک مادر بزرگ برایت می نویسم... کاش رسیدن به دست هایت سخت نبود...کاش هزاران ای کاش می گویم عزیز شیدایت می شوند...دوووووستت دارم..به هیچ وقت از دلم بیرون نمیری...چشم هایت
سرت را به روی زانوانم گذاری و با چشمهای مهربانت برایم قصه بگویی...کاش
برای همیشه چشمهای زلالت آینه من شود...
ترینم...نامه ای ندارم ..شعری ندارم...واژگان در مسیر آشتی گم شده اند...و
حروف از من دور می شوند...تو را وصف نمی کنم ای عشق..زیرا وصف تو همه را
حیران می کند...
اندازه شکلات...و شاتوت...نخند تو رو خدا...قصد جسارت نداشتم...خواستم بگم
اونقدر که اون ها رو صادقانه و ساده دوست دارم ..تو را هم همینطور...
را از من نگیر...زیرا بدون چشمهایت نمی توانم موهای سپیدم را در آینه ی
نگاهت ببینم...(عکس مناسبت پیدا نکردم )
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |