دوباره پیدا شدی...برگشتی...بهم نزدیک شدی...پیشم موندی... ولی اینبار من نموندم... گذشتم...رفتم...دور شدم... چنان دل کندم از دنیا, که شکلم شکل تنهایی ست ببین مرگ من را در خویش, که مرگ من تماشایی ست مرا در اوج می خواهی, تماشا کن تماشا کن دروغین بودم از دیروز, مرا امروز تماشا کن در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند..... نمی دانم چه نسبتی با اشک داری که تا نامت بر زبانم جاری می شود تا یادت در قلبم شکل می گیرد اشک از خانه ی چشمانم سرک می کشد تا نگاهت را به ذهن می آورم قلبم تپیدن را آغاز می کند در گوشه ی تنهاییم خاطراتم را مرور می کنم خاطرات تلخ و شیرین را بودن و نبودنت را لحظه های تنهایی را لحظه های انتظار را و اکنون می فهمم که عشق چه ها می کند و تو می دانی که این خاطرات اشک من است که از گونه هایم جاری می شود....
یک روز نشاطی به اندازه ی دشت.
افسانه ی زندگی همین است ؛
درسایه کوه بایدازدشت گذشت.
آمدی..............گذشتی...رفتی...دور شدی...گم شدی...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |