سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

  یک شب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود 
دیدمت دلم لرزید، این شروع خوبی بود

چشم‌هایت انگاری چشمه‌ی نجابت بود
 آمد او - به خود گفتم : آن‌ که توی خوابت بود

چشم‌هات می‌گفتند: عاشقی نخواهی کرد
دور می‌شدم گفتی: صبر کن! ببین! برگرد

عاشقانه خندیدی، دستمان به هم پیوست
خلوت قشنگی داشت کوچه‌ای که یادت هست

کوچه را که یادت هست، بافتش قدیمی بود
و همیشه می‌گفتی: خلوتش صمیمی بود

با بهانه‌ی باران، چشم‌هایمان تر بود
کوچه؛ من؛ تو؛ باران، آه ! راستی که محشر بود

با تو خلوت شب را خوب زیر و رو کردیم
تازه اول شب بود، زود بود برگردیم

میروی سفر گفتی گر چه دور خواهی شد
زود باز می‌گردی، کاش باورم می‌شد

در کنار تو آن ‌شب مملو از سخن بودم
فکر می‌کنم گاهی : آنکه بود، من بودم؟

آنکه شعرها می‌خواند، آنکه التماست کرد
می‌روی برو ... اما، زودتر کمی برگرد

بی‌جواب گم می‌شد سایه‌ات میان شب
تا سپیده باریدیم : من و آسمان شب

بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهایی
حس مبهمی می‌گفت: میروی میروی نمی‌آی
نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 11:28 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس