سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

1.دوستت دارم، نه بخاطر شخصیت تو ،بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم.

2.هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

3.اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

4.دوست واقعی کسی است که دستهای تو را نگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

5.بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگذ به او نخواهی رسید.

6.هرگز لبخند را ترک نکن ،حتی وقتی ناراحتی،چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو بشود.

7.تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

8.هرگز وقت خود را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند،

نگذران.

9.شاید
خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب
را. به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گذار باشی
.

10.به چیزی که گذشت غم نخور ،به آنچه که پس از آن آمد لبخند بزن.

11.همیشه
افرادی هستند که ترا می آزارند.با این حال همواره به دیگران اعتماد کن .
فقط مواظب باش ،به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی
.

12.خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی،قبل از اینکه کس دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تورا بشناسد.

13.زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتند که انتظارش را نداری


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:15 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


عکس های فانتزی عاشقانه









عکس های فانتزی عاشقانه

















عکس های فانتزی عاشقانه


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:11 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |
















عکس های فانتزی عاشقانه




عکس های فانتزی عاشقانه

نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:10 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

                     














نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:5 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

چکه های خاطره

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم عجیب هوای دیدنت را
کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم
نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی
نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از
من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به سراغت نیامدم چون روح
باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب
عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

نبودی تا ببینی که چگونه
غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی
قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی
که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو خود گفتی که دنیا
فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود
گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌ از آن حرفهای
رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز
به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:3 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

به
تو عادت کرده بودم ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه ای نگاهم
از تو روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه های من بی تو تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو من که در گریزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و
گریه شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبریز سکوته خونه از خاطره
خالی من پر از میل زوالم عشق من تو در چه حالی

 

نیمه
شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در
خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال
ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن
نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته
بود...چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم
نشین و هم زبان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد
دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد

  •  

    دم به دم این عشق می شد بیشتر آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بین ما آغاز شد

  •  

    گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چو ماه میکشم از پنجره سر افسوس که خورشید شدی وقت غروب اندوه که ماه شدی وقت سحر

  •  

    یکی در آرزوی دیدن توست،یکی در حسرت بوسیدن توست،ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست

  •  

    میتونی نگاهم نکنی اما نمیتونی جلو
    چشامو بگیری . میتونی بگی دوستت ندارم اما نمیتونی بگی دوستم نداشته باش .
    میتونی از پیشم بری اما نمیتونی بگی دنبالم نیا . پس نگاهت میکنم ، دوستت
    دارم ،تا ابد به دنبالت میام  

  •  

    زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل
    شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم
    تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم پس بیایم باهم مهربونتر باشیم

  • به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟


  • نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 4:1 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

    <      1   2      

    قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

    انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس