سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

      -آخر لحظه-

 

   چشم در چشم هم

 

    آخرین بوسه

 

    آخرین نگاه

 

    آخرین شعر ترم

 

    آخرین قطره اشک

 

 

    شعرم از چشم تو می جوشد

 

    راه بر گونه ی تو می جوید

 

     و نهایت به لبت می ریزد

 

    آغوش آخر در تب و تاب

 

    دست من سرد، بی تاب

 

    لب من می لرزد،

 

    از لبت می پرسد:

 

   بازگشت را آیا

 

                    امید هست؟


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 5:20 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


                                                     
‎گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه

ادامه مطلب...
نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 5:14 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

من می گویم

گفتم که دوستت دارم ، گفتی که باور نداری
گفتم این کلمه را از حفظ نمی گویم از ته دلم می گویم ، گفتی دلم را نیز باور نداری
سکوت تلخی کردم و از ته دلم آه کشیدم. مدتی سکوت با چشمانی خیس
گونه ام خیس شد و قلبم شکسته
گفتی که تو قلبم را شکستی ، گفتم که قلبت شکسته نشد ، احساست در هم شکست
گفتی سکوت کن میخواهم گریه کنم ، من نیز سکوت کردم و با گریه تو نا آرام شدم و اشک ریختم


گفتی بی خیالی از اشکهایم ،چیزی نگفتم ، و باز سکوت و یک آه تلخ
گفتی کاش که عاشق نمی شدم ، گفتم عاشقی همه این دردها را دارد
گفتی خسته شدی از همه کس ، گفتم من با تو می مانم
گفتی خیلی تنهایی ، گفتم کسی که عاشق است تنهایی را نمی شناسد
و باز گفتی تنهایی ، گفتم کسی که عاشق است قلب یارش باید همان تنهایی او باشد
گفتی که این حرفایت تکراری است ، گفتم به جز تکرارش راهی نیست

گفتی که آغوشت را میخواهم ، گفتم که منتظر بمان عزیزم
گفتی که شانه هایت را میخواهم ، دلم به درد آمد از دوری ات و به غم نشستم
گفتی که تو از حرفهایم پریشانی ، گفتم حرفی نیست و حرفهایت شکنجه ای بیش نیست
گفتی که لبخندی بزن ، گفتم که حس لبخند نیست
گفتم با اینکه این کلمه تکراری است و با اینکه باور نداری باز میگویم که دوستت دارم
چیزی نگفتی و سکوت کردی


گفتم که دوستت دارم ، دوستت دارم و دوستت دارم و اشک از چشمانم سرازیر شد
و باز چیزی نگفتی و به جای سکوت اینبار تو نیز مانند من اشک ریختی


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 5:7 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من
     سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را  فیروزه‌ای کنی
    ( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)

    حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو
    با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم
    ( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)

   تا من بنفشه ها را  میان شب های زمستان قسمت کنم ،
   تو یک خوشه انگور به صدایت  تعارف کن
   خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود
   (حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است
 دوست دارم....

نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 5:6 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

عشق خاطره ای است که زمان را توان نابودی آن نیست.

نوایی است روح پرور. شاد و خوش آهنگ. نوایی که ترنم آن

به گوش نمی رسد.


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 5:2 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

        

 

زیبایی ام را پایانی نیست

وقتی که در چشمان تو به خواب می روم

و  هراس کودکانه ام را از پای در می آورم

 
در عطری که از تو بر سینه دارم

چه بی پروا دوستت دارم

و چه بی نشان تو را گم می کنم

وقتی که دروغ می گویم

 

دختری که در چشمهای من،تو را جستجو می کند

 

 دروغ است

 

این جا فقط پسری است که هر روز از تو می پرسد!


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 4:58 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت

                                      بیچاره از این عشق سوختن آموخت

فرق منو پروانه در اینست

                               پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت

      


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 4:55 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

برام دعا کن عشق من، همین روزا بمیرم ...

آخه دارم از رفتن بدجوری گُر میگیرم ...

دعا کنم که این نفس،تموم شه تا سپیده ...

کسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر کشیده ...

این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...

آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...

گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...

اگه یروز برگشتی و گفتن فلانی مرده ...

بدون که زیر خاک سرد حس نگاتو برده

گریه نکن برای من قسمت ما همینه ...

دستامو محکمتر بگیر لحظه ی آخرینه ...

این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...

آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...

گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...

برام دعا کن عـــــــــشــــــــــق من ...


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 4:54 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

ز کودکی پرسیدم عشق چیست؟

                                  گفت: ******   بازی

از نوجوانی پرسید عشق چیست؟

                                  گفت:****** رفیق بازی

از جوانی پرسیدم عشق چیست؟

                                  گفت:****** پول و ثروت

از پیرمردی پرسیدم عشق چیست؟

                                  گفت:****** عمر

از عاشقی پرسیدم عشق چیست؟

                             چیزی نگفت****** آهی کشید و سخت گریست

...................................


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 11:56 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

mm
نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 11:51 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس