کاش بـودی تـا دلـم تنهــا نبـود تـا اسیــر غصــه فــردا نبــود کاش بــودی تا بـرای قلـب مـن زنــدگی این گونه بی معنا نبـود کاش بـودی تا لبـان سـرد مــن قصـه گـوی غصـه غـم هـا نبـود کاش بـودی تا نگـاه خستــه ام بی خبـر از مــوج و از دریـا نبـود کاش بـودی تـا زمستـان دلــم این چنین پرسوز و پرسرما نبود کاش بـودی تـا فقـط باور کنی بعد تــو ایــن زنــدگی زیبـا نبـود بیابرای من بگو بگودلت ازچی پره گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم میتوانم عشق را درچشم تو جاری کنم؟ بی تومهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم شوق دیدارتولبریزشدازجام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم یادم آیدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت من محوتماشای نگاهت آسمان صاف وشب آرام بخت خندان وزمان رام خوشه ی ماه فروریخته درآب شاخه هادست برآورده به مهتاب شب وصحراوگل وسنگ همه دل داده به آوازشباهنگ یادم آیدتوبه من گفتی: ازاین عشق حذرکن لحظه ای چندبراین آب نظرکن آب آینه ی عشق گذران است توکه امروزنگاهت به نگاهی نگران است باش فرداکه دلت بادگران است تافراموش کنی چندی ازاین شهرسفرکن باتوگفتم: حذرازعشق ندانم سفرازپیش توهرگزنتوانم روزاول که دلم به تمنای توپرزد چون کبوترلب بام تونشستم توبه من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم بازگفتم که: توصیادی ومن آهوی دشتم تابه دام تودرافتم همه جاگشتم وگشتم حذرازعشق ندانم سفرازپیش توهرگزنتوانم اشکی ازشاخه فروریخت مرغ شب ناله ی تلخی زدوبگریخت اشک درچشم توخندید یادم آید که دگرازتوجوابی نشنیدم پای دردامن اندوه کشیدم نه گسستم نه رمیدم رفا درظلمت غم آن شب وشب های دگر نگرفتی دگرازعاشق آزاده خبرهم نکنی
به سـامـانــم نمـیپـرسـی نمـیدانــم چـه سـر داری
بـه درمــانـــم نمـیکوشـی نمـیدانـــی مگـــر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا برخاک وبگریـزی
گــذاری آر و بـازم پــرس تـا خـاک رهــت گــردم
نـدارم دستـت از دامـن بجـز در خـاک و آن دم هـم
کـه بـر خـاکـم روان گـردی بـه گــرد دامنـت گـردم
فـرو رفـت از غـم عشقـت دمـم دم می دهـی تا کـی
دمــار از مــن بــرآوردی نمــی گــویــی بــرآوردم
شبـی دل را بـه تـاریکـی ز زلفـت بـاز مـی جستــم
رخت مـیدیــدم و جـامـی هـلالـی بـاز میخــوردم
کشیــدم در بـرت نــاگـاه و شــد در تاب گیســویــت
نهــادم بـر لبـت لــب را و جــان و دل فـــدا کــردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان مـیده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
بگوبرام ازروزگار ازروزگاری که همه
ازش گله میکنن وکاری نداره به گله
بیابرای من بگوازبازی های سرنوشت
بگوبرام ازخودت وچیزایی که خدانوشت
تاتوبیای این روزگارکارشوبامن میکنه
زودتربیاتوروخدا نذارکه بی تو بگذرم
نذارکه بی توبگذرم ازجاده های بی نشون
جاده هایی که فقط میشه باهم ازشون بگذریم
روز روزگارومیبینی که بیخودی میان ومیرن
فقط میخوان گفته باشن که چی کردوکی نکرد
کاشکی روزی بیادکه روزگار هم نتونه کاری کنه
کاشکی روزی بیاد که انتظارتموم شه
اون روزفقط وقتی میادکه خدامنو به توبرسونه
از همین دور ولی روی تو را می بوسم
گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
***
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !
گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-
بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم!
نازچشمت را به هر قیمت خریداری کنم؟
آبشار گیسوانم را رها سازم شبی
بوسه های عاشقانه بر لبت جاری کنم
شانه هایت تکیه گاه بی کسی هایم شود
بغض خود را بشکنم درپیش تو زاری کنم
گاه گاهی نغمه ای نجوا کنم در گوش تو
روز وشب با جان و دل از تو پرستاری کنم
ساحل امنم شود آغوش گرمت نازنین
ترک این تنهایی و غم های تکراری کنم
چشم هایم را بیآرایم برایت مهربان
عاشقم باشی ومن عمری وفاداری کنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |