به یاد شبایه مهتابی ندیدی اشکام رو وقتی فهمیدم که دیر بود گل های باغچه پژمرده در نگاه تو می شود دسته دسته گل یاس را بویید می توان یک آسمان محبت از شاخه اش چید می توان آواز هزار قناری بی پناه را شنید در چشمهایت که خسته اند می توان جای پای سر سخت ترین شقایق را دید ودر چشمهای تو می توان چون نیلوفری همرنگ آسمان بر زندگی خندید زندگی یعنی نگاه مهربا تو.............. همیشه دریاد منی وبا یاد توئه که نفس میکشم وبا یاد توئه که زندگی می کنم وبا یاد توئه که......... راه دور است و پر از خار بیا برگردیم سایه مان مانده به دیوار بیا برگردیم هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی گریه ام را تو به یاد آر بیا برگردیم این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی دل من بود وفادار، بیا برگردیم ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم یا شود حاصل تکرار بیا برگردیم یک غزل نذر نمودم که برایت گویم گفتم آنرا شب دیدار بیا برگردیم باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو یک غزل میخرم اینبار بیا برگردیم من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است عشق من را مکن انکار بیا برگردیم دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید گریه ام را به حساب سفرم نگذارید دوست دارم که به پابوسی ِ باران بروم آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید اینقدر آینه ها را به رخ من نکشید اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد بس کنید، این همه دل دورو برم نگذارید حال زمین بی خبرم نگذارید از حال زمین بی خبرم نگذارید
چقدر قشنگ بود
تو کنارم بودی و ماه حسودی میکرد
و سکوتی که شب رو در خودش فرو برده بود
و آهی که تمام وجودم رو گرفته بود
و چشمان همیشه قشنگ تو که منو محو خودش کرده بود
و لبخند های زیبات که زیبا ترت می کرد تمام اون بدی ها رو ازم می گرفت
شاید بگن اغراقه اما واسه من واقعیته
که تو زیباترینی
بیا و باز دست سردم رو بگیر
چرا اون ور حوض نشستی
باز تلنگر یه احساس
منو رو بیدار میکرد
پاشو اون دیگه نیست
وقتی رفتی چطور به چشمانم امان دیدن نمی داد
نشنیدی بوی گل سرخی که برات آوردم
وقتی تو باغ بودی
نمی گفتی حرفات رو با من
وقتی چشمات میگفتند
نشیدی دوستت دارم
وقتی سنگ شدی و رفتی
نمی دونستی از قلبم
وقتی برات بی قراری می کرد
وقتی که به عشق تو می زد
حس نکردی دستام رو وقتی تویه دستات بود
نبوسیدی لبهام رو وقتی رویه لبهات بود
ندیدی برق چشمام رو وقتی تو رو می دیدم
ندیدی دلم رو چطور شکوندی وقتی رفتی
نمی دونستم که...
و باز نقش غروب در چشمان ابری من بسته
و صدایه تار غمگین همسایه
و سکوت شاپرک ها
و آهی که از شکسته دلی برمی خیزد
و نگاهی که به راه دوخته
و دلی پر از شوق دیدار
و دستانی پر از نیاز یار
و باز آهی که از شکسته دلی بر می خیزد
و ناله تلخی که در تاریکی شب می میرد
و باز ترانه غمگینی که همسایه می خواند
و صدایی که از دوری می نالد
و عاشقی که از سفر گله دارد
و آه
خدایا
چرا آنی که دوست داشتم
این گونه خالی گذاشت دستانم
و ...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |