سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

 "بسمه تعالی"

وعشق را آغازی نیست...

برای خریدن عشق هرکه هر چه داشت آورد،    دیوانه هیچ نداشت ! گریست.

گمان کردند چون هیچ ندارد می گرید ! اما هیچ کس ندانست که بهای عشق اشک است.

تقدیم به بهترین ها...

 

«به نام خداوندی که عشق را با جدایی و هستی را با مرگ هم آغوش کرد»

دکتر علی شریعتی :

دنیا را بد ساختند ، آنکه را که دوستش داری ، دوستت ندارد . آنکس که دوستت دارد دوستش نداری و آنکه را هم تو و هم او هم دیگر را دوست دارید

به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند.

و این رنج است ، زندگی یعنی این.

دوست دارم همیشه از تو بنویسم ، بی آنکه در جست و جوی قافیه باشم ، بی آنکه واژه ها را انتخاب کنم . دوست دارم ساده بنویسم از تو، از تو که هنوز آتش عشقت در وجودم شعله ور است.

آری ، صدایت می زنم.

از برای تمام رنج هایی که کشیده ام صدایت می زنم . از تمام فریاد هایی که با یاد تو چون خنجری روان می شوند و بر سیطره ی جانم فرود می آیند صدایت می زنم.

می خوانمت  .... می خوانمت تا بدانی که در آن هنگام که ظلمت شب دست بر گردن آسمان می اندازد و سکوتی مرگ بار، اتاقم را فرا می گیرد، در تاریکی به گوشه ای پناه می برم و به تو می اندیشم.

آنگاه در می یابم که ، دوستت دارم.

 

 

 

روز ها زیر گنبد کبود یکی پس از دیگری سپری می شد که...

هنوز کابوسش را می بینم . کابوس آن تصادفی که پدرم را چه بی رحمانه از من ربود و طوفان وجودش حافظه مادرم را با خود برد.

درهمان اوایل جوانی تنها شدم . دیگر نه پدری داشتم که سنگ صبورم باشد و نه مادری که حتی مرا فرزند خویش بداند.

اما دیری نپایید که ایرج به خواستگاری مادرم آمد و او را به عقد خویش در آورد. ایرج صمیمی ترین دوست پدرم بود . نمی دانم چگونه به خود اجازه داده بود که اینگونه به پدرم خیانت کند.

سایه ایرج بر تمام زندگیم احاطه داشت . هر روز که می گذشت نفرتم نسبت به او بیشتر می شد ، اما راهی جز سکوت نداشتم . سکوت مبهمی که در تاریکی شبهایم فقط اشک به دادش می رسید.

با حضور سنگین و سراسر ترس ایرج فقط اجازه رفتن به دانشکده را داشتم و بس.

تا اینکه یک روز وقتی که در راه بر گشت به خانه بودم...

معتقد نبودم که در نگاه اول نباید عاشق شد ???ولی فکر می کردم که برای بار دوم هم باید نگاه کرد.اما درمورد فرهاد نیازی به نگاه دوم نبود.او در همان نگاه کلبه عشق خویش را در قلبم بنا کرد.

من تا آن موقع هیچکس را در قلب خویش  جای نداده بودم ، آنگونه شیفته فرهاد شدم که قلبم را بعد از خدا فقط جایگاه او می دانستم.

علاقه من به فرهاد یک طرفه نبود. او هم مرا دوست داشت و همین علاقه بود که او را وادار کرد تا....

لجبازی ایرج با من به جایی رسیده بود که هنوز فرهاد درخواستش را به طور رسمی بیان نکرده بود که دست رد به سینه اش زد، اما فرهاد به هیچ عنوان حاضر به کنار کشیدن نبود . چند باری با خانواده اش به خواستگاری آمد اما ایرج هر بار با بهانه ای جدید دعوایی تازه به راه می انداخت و آنها را ازخانه بیرون می کرد.

من که تا آن موقع تسلیم ایرج بودم ، دیگر تاب نیاوردم و در مقابل او ایستادم که سر انجامش شد رد بند بند انگشتانش که هنوز روی صورتم خود نمایی می کند. روزها ازپی هم سپری می شد و من هر روز شکسته تر از روز قبل می شدم. دیگر تحمل ایرج برایم سخت شده بود. در خانه هیچکس اجازه اعتراض نداشت و هر کس دم برمیآورد باید با مشت و لگد های او دست و پنجه نرم می کرد.

چندی بعد ایرج فهمید که فرهاد تنها فرزند خانواده ای ثروتمند است . از آن به بعد بود که دیگر دم از مخالفت نزد. ایرج مردی طمع کار بود و من به خوبی می دانستم که این کاراو از روی دلسوزی برای من نیست بلکه به خاطر طمعی بود که به ثروت فرهاد داشت.

اما دیگر دلیلش برایم مهم نبود. من فقط برای زندگی دلیل می خواستم که حال هیچ دلیلی را محکم تر از فرهاد نمی دیدم.

خلاصه بعد از چند روز فرهاد دوباره با خانواده اش به خواستگاری آمد و ایرج در کمال ناباوری به طور کاملا رسمی از آنها استقبال کرد. من نیز از این حادثه بسیار خوشحال بودم بی آنکه بدانم چه سرنوشتی در انتظارم به کمین نشسته است.

 

همه چیز به خوبی که نه ، اما پیش می رفت. فکر می کردم دیگربه تمام آرزوهایم که بزرگ ترینشان فرهاد بود خواهم رسید.

همه وسایلم را با سلیقه تمام خریدم. یک روزبرای خرید آینه و شمدان رفتیم، یک روز هم برای آزمایش و روز دیگر برای خرید کت و شلوار دامادی برای فرهاد. آه،چه لباس قشنگی برای عقدمان خریدم. سبز پسته ای بود با نگین های نقره ای. اما...افسوس....افسوس برای همه چیز، افسوس برای آن روز هایی که من در تلاطم امواج لحظه هایش بی محابا به دنبال عشق خویش بودم بی آنکه بدانم در پس همه ی آن لحظه ها کجا را به مأوا خواهم گزید.

اما چه می شود کرد گویی از همان ابتدا سر نوشت مرا با قلم سیاه نگاشتند.

هیچگاه آن روز را فراموش نمی کنم ، روزی که فکر می کردم تمام جهان در کف اقبال من است اما این گونه نبود. گویی دست سرنوشت تمام قدرتش را جمع کرده بود تا آنچه را که من پس از سالها برای اولین بار چون گوهری در صدف دلم جای داده بودم را به یغما برد.

به خوبی به خاطر دارم. صبح زود بود که با خوش حالی تمام  وبی خبر از تقدیر خویش از خواب برخواستم. با عجله خود را برای رفتن به آزمایشگاه آماده کردم و به انتظار  فرهاد چند دقیقه ای را در حیاط قدم زدم.

در افکار خویش غرق بودم که صدای بوق ماشین مرا به خود آورد. با عجله به سمت در دویدم ، دررا گشودم ، فرهاد بود.

آن روز زیبا ترین پیراهنش را به تن کرده بود و بر لبش لبخندی بود که تا آن موقع نظیرش را از هیچکس هدیه نگرفته بودم.

با عجله سوار ماشین شدم و به راه افتادیم. در راه بسیار با هم صحبت کردیم. فرهاد از خودش می گفت و من گوش می دادم ، صدایش هم به دل می نشست.

به آزمایشگاه که رسیدیم فرهاد توقف کرد و از من خواست تا چشمانم را ببندم و من به اطاعت از او چشمانم را بستم. لحظه ای بعد گفت: باز کن.

چشمانم را که گشودم در مقابل خویش آویزی زیبا را دیدم ، آویزی به شکل قلب  که درونش اسم رویا و فرهاد به زیبایی تمام حک شده بود.

این اولین هدیه ای بود که فرهاد خود برایم خریده بود. بسیار خوشحال شدم و آن را همان جا به گردن آویختم.

از ماشین پیاده شدیم و به سمت آزمایشگاه گام برداشتیم. راه رفتن در کنار فرهاد آرامش عجیبی را به تن دردمندم می بخشید.

لحظه ای بعد در مقابل دکتر بودیم و او بعد از نگاه کردن به نتایج آزمایش سرش را به نشانه تأسف تکان داد و در حالی که رو به من داشت ،  گفت : متأسفانه شما به سرطان خون مبتلا هستید و هر چه سریع تر باید بستری شوید.

دکتر این را گفت و رفت. و من ماندم ، من ماندم و فرهاد و کوله بار عشقی که گویی همان جا باید آن را به زمین می نهادم.

تمام زمین به دور سرم می چرخید. دیگر روی پای خود بند نبودم. نمی دانستم از کدامین راه می توان از این حقیقت تلخ فرار کرد. اما چاره ای نبود. باید می ماندم، می ماندم و باور می کردم حقیقتی را که باور کردنی نبود.

تا آمدم خود را بیابم دیدم روی تخت بیمارستان بستری هستم.

چشمانم را که خوب گشودم فرهاد را دیدم که بالای سرم چون ابر اشک می ریخت و ذره ذره آرزوهایش را به باد محال می سپرد.

طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم. حال ، حسش را به خوبی درک می کردم. می دانستم که اکنون نه طاقت ایستادگی دارد و نه پای رفتنش مانده است.

آری اکنون خوب می دانستم که نام رویا برایش جز کابوسی شبانه چیزی بیش نیست.

از او خواستم تا مرا ترک گوید و راه زندگی  خویش را بدون رویا پیش گیرد ، اما او به وسعت عشقمان سوگند یاد کرد که تا آخرین لحظه کنارم خواهد ماند.

نمی دانستم چگونه این فداکاری او را جبران کنم اما امروز که در خلوت خویش به او فکر می کردم به یاد دوست همیشگی ام افتادم ، دوستی که تمام اسرار زندگیم را به او می گفتم. چند ماهی بود که از او دور بودم اما حال که سرنوشت خواست تا آخرین روز های عمرم را در بیمارستان سپری کنم باز هم به سراغ او آمدم.

می دانم که پس از مرگم به فرهاد خواهد گفت که چقدر او را دوست داشتم ؛

دارم؛

وتا آنجا که نفس سینه ام را گرما می بخشد ، خواهم داشت.

آری ، حال که دوباره مدادم را در دست گرفتم و تمام اسرارم را در دفترم حک می کنم ، دوست دارم این را هم بنویسم ، بنویسم تا فرهاد بداند که :

 

تنها دلیل نوشتنم تو بودی.  اگر می نوشتم ، برای تو می نوشتم. در وصف تو می نوشتم ، می نوشتم تا در پایان هر سخنم تو را به رخ تمام عالم بکشم.

به وسعت عشق سوگند یاد کنم  و با جوهره جانم بر روی صفحه دلم بنویسم:

دوستت دارم.

 

 

 

 

از بزرگی پرسیدم : زندگی چند بخش است؟

گفت : دو بخش. کودکی و پیری

پرسیدم : پس جوانی چه شد؟

گفت : با بی وفایی ساخت ، با عاشقی سوخت و با جدایی مرد.

 

وعشق را

پایانی نیست...

 

 



نوشته شده در شنبه 91/3/27ساعت 11:4 صبح توسط عاشق نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس