سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه



خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمهام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویاها
بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ
خداحافظ
همین حالا
خداحافظ

نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:39 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |



قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشتکه از تمام دنیا تنفر داشتو فقط یکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنین گفته بود
«
اگر روزی قادر به دیدن باشمحتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینمعروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینابدهدو دختر آسمان را دید و زمین رارودخانه ها و درختها راآدمیان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمدو یاد آورد وعده دیرینش شد :
«
بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
«
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
»
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کردکه دختر اشکهایش را نبیندو در حالی که از او دور می شدهق هق کنان گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:38 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




کاش هرگز به این دنیا نیامده بودم
و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسدآخر چگونه می توان در این دنیا زندگی کرد ؟دنیایی که در آن آدمها روزی چندین بار عاشق می شونددنیایی که در آن عشق را فقط می توان در ویترین کتابفروشی ها یافتدنیای که در آن محبت و صداقت مرده و جای خود را به بی وفایی دروغ دادهدنیایی که در آن دروغ عادت و بی وفایی قانون و دلشکستن سنت شده استدنیای که در آن باید عشق را به بها خریددنیا رو نگه دارین می خوام پیاده شم

نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:36 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |





شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟



نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:35 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من
سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را فیروزه‌ای کنی
( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)

حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو
با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم
( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)

تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان قسمت کنم ،
تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن
خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود
(حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است



نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:29 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |




حقیقت دارد که تو می‌توانی با دست‌های من
سه تار قلم مو را بنوازی و نُت‌های رنگ پریده را فیروزه‌ای کنی
( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده‌ای)

حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو
با باران مشاعره کنم .. و بند نیایم
( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌)

تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان قسمت کنم ،
تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن
خطی از شعرهایت را که بخوانی ،سال ، تحویل می شود
(حقیقت دارد که در حضور تو بودن .. همیشه از نبودن زیبا تر است


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:26 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |







خلوتم را نشکن

شاید این خلوت من کوچ کند

به شب پروانه

به صدای نفس شهنامه

به طلوع اخرین افسانه

و غروبی که در ان

نقش دیوانگی یک عاشق

بر سر دیواری پیدا شد.

خلوتم را نشکن

خلوتم بس دور است

ز هوای دل معشوق سهند

خلوتم راه درازی ست میان من و تو

خلوتم مروارید است به دست صیاد

خلوتم تیر وکمانی ست به دست سحر

خلوتم راه رسیدن به خداست

خلوتم را نشکن















نوشته شده در چهارشنبه 87/12/28ساعت 11:25 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/12/27ساعت 4:14 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست
آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعترحرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم
آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوهزندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید
آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، وزمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد
آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم


نوشته شده در سه شنبه 87/12/27ساعت 4:8 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 

دیشب که بارون می اومد من و دلم حرف می زدیم

 

                                   دفتر خاطراتمو با همدیگه ورق زدیم

 

از پشت صفحه های دور نگام به اسم تو رسید

 

                                   دلم یه دفعه بی دلیل یه آه کوتاهی کشید

 

یادم اومد روزی رو که چشام چشای تو رو دید

 

                                  خواستم که درگیرت نشم اما مگه دلم شنید

 

پا توی این جاده گذاشت، دل کوچیک و بی کسم

 

                                  نمی دونم چه جوری شد،تو شدی همه نفسم

 

وقتی که عطر عاشقی پیچید توی جون و تنم

 

                                 گفتی به من با خنده ای باید ز تو دل بکنم

 

چشمای بارونی و خیس سهم دل از این عاشقیس

 

                                 تو راست میگی که سادگیم گناه چشمای تو نیست



نوشته شده در سه شنبه 87/12/27ساعت 4:5 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس